* حالا من هر چی هم بگم کی مثل من سربازی کرد و فلان و اله، اینا هیچکدوم دلیل نمیشن که من از شدت خوابی که الان داره بهم فشاره میاره، حس خودکشی پیدا نکنم!
* دو سه روزه دارم به سالهایی که گذشت فکر میکنم. اینکه چی میخواستم و چی شد. کاری ندارم که خوبه یا نه، ولی فکرم رو مشغول کرده. احساس میکنم همه چی به نفع من و در بهترین حالت ممکن پیش رفته. نمیدونم! شاید دارم به خودم امید واهی میدم، ولی فکتها و قیاسها اون نکته رو بهم میگن. نمونهش همین وضع سربازی رفتنم. درسته که اگه سربازی نبود فلان و اله و قبل سربازی کارم فلان بود و بیسار، ولی به هر حال اگه بپذیرم سربازی رو، هیچ وقت فکر نمیکردم اینطور بخواد بگذره. حتی اگه همین امروز هم بگن برو سیستان و بلوچستان، باز ۳ ماهی رو گذروندم که خیلی خوب بوده.
* باز همهی اینا هم باعث نمیشه خوابم نیاد. لعنت! واقعا لعنت!