* اینقدر این روزها شلوغم که مگر چیزی را در کلندر گوشی ثبت کرده باشم تا بتوانم در سیر جاری روزم داشته باشماش. سر همین شلوغی، دیشب توییترم را دیاکتیو کردم، راستش دلیلاش این نبود، ولی خب هر که گفت چرا؟ ما گفتیم وقت نداریم! بماند، دیشب توییترم را دیاکیتو کردم. دروغ چرا، احساس خلاء میکنم. اگر جزماندیشی ذاتیام نبود میرفتم الان فعالش میکردم و میگفتم «غلط کردم! نوکر همهتان هستم! هستم!»، ولی خب، آدم است دیگر، بعضی وقتها حرفهایی را میزند و با آنکه دلش چیز دیگری میگوید، باز روی حرف میماند. از حرف دور نشوم، توییتر را غیرفعال کردم و این خلاء اینجا را به یادم آورد.
* چقدر بزرگ شدهام! منِ ۸۹ تا منِ ۹۳ هیچ شباهتی به هم ندارند. دلم گرفت. چرا دروغ بگویم، الان رفتم یک وبلاگ دیگرم را باز کردم که برمیگردد به منِ ۸۷. خیلی دلم گرفت. قرار بود بزرگ شویم تا آنچه کودکیمان میخواهد را با ارادهی خودمان انجام دهیم، نه اینکه هر روز آنرا دورتر از خود ببینیم.
* چند روزی است برای خنده این موزیکویدئوی شهره را میبینم. نمیدانستم قرار بود به همین زودی، این همه خودِ متفاوت از خودم را روبروی خودم ببینم.
* «رَبَّنَا لَا تُؤَاخِذْنَا إِن نَّسِینَا أَوْ أَخْطَأْنَا ۚ رَبَّنَا وَلَا تَحْمِلْ عَلَیْنَا إِصْرًا کَمَا حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِینَ مِن قَبْلِنَا ۚ رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ ۖ وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا ۚ أَنتَ مَوْلَانَا فَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ»۱.
۱. پروردگارا! اگر فراموش کردیم یا مرتکب اشتباه شدیم، ما را مؤاخذه مکن. پروردگارا! تکالیف سنگینی برعهده ما مگذار، چنان که بر عهده کسانی که پیش از ما بودند گذاشتی. پروردگارا! و آنچه را به آن تاب و توان نداریم بر ما تحمیل مکن؛ و از ما درگذر؛ و ما را بیامرز؛ و بر ما رحم کن؛ تو سرپرست مایی؛ پس ما را بر گروه کافران پیروز فرما.(+)
پ.ن: ترجمهی آزاد عکس: «بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم…». (تصنیف از محمد معتمدی در اینجا.)
* فکر که میکنم میبینم اگه من میخواستم مثل خیلیها زندگی کنم، الان زندگی خیلی خوبی داشتم، منظورم اینه که همین الان اگه سطح توقع و انتظارم رو تعدیل کنم، زندگیم سطح کیفیش ارتقا پیدا میکنه. نمیدونم، شاید توهم برم داشته، ولی خب خیلی از خوشگذشتنهای دور و برم، برای من پوچ و مسخرهس؛ لعنتی!
* امروز داشتم فکر میکردم اگه من یک روز میتونستم نجف، حرم حضرت امیر باشم و سه روز هم کربلا حرم ارباب، بعدش میتونستم با فراغ بال خودکشی کنم… شاید هم بعدش میرفتم تو یه جامعهی لیبرال و زندگی خودم رو شروع میکردم! هاها! با خودم چند چندم؟
* فکر کنم از ۸۸ یا ۸۹ به بعد، شبهای ماه رمضون، ایدهآل من رو تامین میکنه. از امشب هم شروع کردم پیشوازش رو :)
* خدایا ببخش بر این کمترین، به بزرگی خودت، تمام روزهایی که گذشت.
* دیگه صبح جمعه که آدم میتونه به خودش اینقدر حق بده که این رو گوش کنه دیگه! نمیتونه؟
* چند روز فکرم، من رو به این نتیجه رسونده که همهی آدمها احمقند و به این دلیل حماقتشون دیده نمیشه که اعتماد به نفس کاذبی دارن برای رد این حقیقت. البته اسثنائاتی هستند مثل مولانا، که حماقت رو قبول کردند و برای درمانش کوشیدن.