* سپیده توییت کرده بود در مورد احساس تغییر در مورد خودش با دیدن عکسهاش و من گفتم این حس رو به وبلاگهام دارم و لینک رو براش فرستادم و بالطبع خودم هم لینک رو باز کردم. حداقل شصتتا پست تو این وبلاگ دارم که عهههههههه پسر چقد بزرگ شدی! و هر بار هم میگم که عمر تموم شد و رفت.
* این وسط تنها چیزی که تغییر نکرد علاقهی من به چپ بود! :)). این عکس رو هم امروز درست کردم! بامزه شد! :دی. خودمم :دی.
* عمر چجور گذشت!اونی نیستم که میخوام ولی اگه حاصلش اینی باشه که تلاش کردم تا حالا بسازم، راضیم.
* اینقدر این روزها شلوغم که مگر چیزی را در کلندر گوشی ثبت کرده باشم تا بتوانم در سیر جاری روزم داشته باشماش. سر همین شلوغی، دیشب توییترم را دیاکتیو کردم، راستش دلیلاش این نبود، ولی خب هر که گفت چرا؟ ما گفتیم وقت نداریم! بماند، دیشب توییترم را دیاکیتو کردم. دروغ چرا، احساس خلاء میکنم. اگر جزماندیشی ذاتیام نبود میرفتم الان فعالش میکردم و میگفتم «غلط کردم! نوکر همهتان هستم! هستم!»، ولی خب، آدم است دیگر، بعضی وقتها حرفهایی را میزند و با آنکه دلش چیز دیگری میگوید، باز روی حرف میماند. از حرف دور نشوم، توییتر را غیرفعال کردم و این خلاء اینجا را به یادم آورد.
* چقدر بزرگ شدهام! منِ ۸۹ تا منِ ۹۳ هیچ شباهتی به هم ندارند. دلم گرفت. چرا دروغ بگویم، الان رفتم یک وبلاگ دیگرم را باز کردم که برمیگردد به منِ ۸۷. خیلی دلم گرفت. قرار بود بزرگ شویم تا آنچه کودکیمان میخواهد را با ارادهی خودمان انجام دهیم، نه اینکه هر روز آنرا دورتر از خود ببینیم.
* چند روزی است برای خنده این موزیکویدئوی شهره را میبینم. نمیدانستم قرار بود به همین زودی، این همه خودِ متفاوت از خودم را روبروی خودم ببینم.
* تصمیم گرفته بودم در این وبلاگم پستی با محتوای شخصی منتشر نکنم۱، اما امروز دلم بهانه گرفت و خواست، مگر چند بار دل آدم بهانه میگیرد که آدم بخواهد به آن بیاعتنایی کند؟ قرار است این پست را دلم بگوید و انگشتانم تایپ کنند و من به آن فکر کنم. دل است دیگر، شاید ساعتی دیگر بهانه گرفت که پست را پاک کن، مگر چند بار دل آدم بهانه میگیرد که آدم بخواهد به آن بیاعتنایی کند؟
* این سالی که گذشت، از همان روز اولش برای من زجر بود. از همان ساعت اولش. بگذریم، حرف مردم را نباید زد. بماند هر چه گذشت در آن روزها، بینی و بین الله. سخت گذشت.
* ترم را با فرار از لبهی مشروطی و اخراج تمام کردم، آن هم روزهای سختی بود. به آن روزها که فکر میکنم، خندهام میگیرد، دلم هم. خندهام از این بابت است که تا زور بود به باد هوا حکومت داشتم و به اخراج که رسیدم، چنان درس خواندم، که چه درس خواندنی! و دلم هم از همین بابت میگیرد. روزهای سختی بود.
* تابستان را با قدرت و اعتماد به نفس برای شروع پایاننامه و خواندن کنکور دکترا شروع کردم. هنوز روزی نگذشته بود که خبری، خانهی ما را لرزاند: «سرطان مادر». روزهای سختی بود، هر چه که بود، با پایان درمان موفقیتآمیز مادر در زمستان، آن روزها نیز گذشتند، هر چند که نه پایاننامهای جلو رفت و نه برای کنکور خواندم -و حتی شرکت هم نکردم.-.
* اوایل بهمن به تهران برگشتم. هنوز پا به این خاک دودخیز نگذاشته، دوستی مرا به کار فرا خواند، از شما چه پنهان؟ خودم هم بدم نمیآمد، رزومهی کاری خوبی میشود برایم. مشغول به کار شدم و در کنارش هم پایاننامه. پایاننامه را به فصل چهار رساندهام. فصل بعد از آن میشود پیشنهاد برای مطالعات بعدی و کدها. اگر این فصل تمام بشود، پایاننامه را نیز تمامشده فرض میکنم.
* یکسال میگذرد از ننوشتنم در اینجا. این یکسال برای من نعمت بزرگی بود۲، به وضوح تغییر ابعاد وجودی خودم را احساس میکنم. حال که به پستهای قبلی این وبلاگ نظری میاندازم، خندهام میگیرد. خواستم پاکشان کنم، دیدم آدم گذشتهاش را پاک نمیکند، حداقل نباید سعی کند که پاک کند.
۱. ابتدا میخواستم این پست را در وبلاگ عمومیم منتشر کنم، بعد دیدم که حرف را باید در سر جای خودش زد و این حرفها، حرف خودم است و جایش در وبلاگ خودم.
۲. حتی روزهای زندگی بدون خدا :)، تجربهای که شاید کمتر کسی داشته باشد.