نوشته های دکتر خودم

نوشته های دکتر خودم

اینجا من یعنی خودم در مورد خودم و خود خودم می نویسم
نوشته های دکتر خودم

نوشته های دکتر خودم

اینجا من یعنی خودم در مورد خودم و خود خودم می نویسم

حسودی


 * من خیلی به بچه درسخونا حسودیم میشه، واقعا وقتی می بینم اونا از درس خوندن لذت میبرن و من درس نمیخونم میخوام خودم رو محکم بکوبونم تو دیوار، نه چون نمیتونم، چون استعداد دارم و استفاده نمیکنم. کاشکی قبلن هم نوشته بودم از حس‌هام تا ببینم بعد از هر ترم اینجوری میشم یا این اولین بارمه، ولی اینو میدونم که هیچ وقت مثل الان دوست نداشتم که درس بخونم.

 * بعضی وقت‌ها آدم به خودش بعضی چیزا رو تلقین میکنه، مثلا همین که من میگم من بچه با استعدادیم، شاید اینطور نیست و من الکی از خودم انتظار دارم، ولی وقتی می بینم درسی که از اون همه آدم فقط چند نفر پاس کردن و منم جزشون بودم به تلقینی بودن این شک میکنم. ای کاش یه جایی بود که مشخص میکرد آدما چقدر استعداد دارن.

 * همیشه هم نمیشه گفت استعداد!، اینقدر تو تاریخ هست که فلانی استعداد نداشت و با تلاش و پشت کار به فلان جا رسید الکی که نیست. به قول یارو رمز موفقیت ۱ درصد استعداد و ۹۹ درصد پشتکاره.

 * وقتی به علت نداشتن پشت کار خودم فکر میکنم به دو عامل میرسم که نمیدونم کدوما درسته : ۱.نداشتن امید به زندگی (کلا همه مسائل مربوط به زندگی یا بی حس و حالی موضعی) ۲. بی حس و حالی ذاتی (شیرازی بودن :) ).

 * فک کنم فقط به یه استارتر احتیاج دارم، یکی که فقط ازم بخواد شروع کنم، نمیدونم کی میتونه این کار رو برام انجام بده (خیلی ها ازم میخوان که فرضا بیشتر درس بخونم، ولی شاید حرفاشون کمتر برام اهمیت داره یا زود فراموش میکنم) اگه میدونستم کیه خودم میرفتم سراغش.

ولش کن بابا


 * گوشیم داره زنگ میزنه، جواب نمیدم، کی حال و حوصله داره به خدا، شماره‌های آشنا رو جواب نمیدونم این یکی دیگه غریبه‌س، حالا خوبه که میتونم حدس بزنم چی میخواد بگه، کلا تمایلی برا ارتباط با خیلی‌ها ندارم دیگه.

 * دلم به خاطر روزهایی که بی هدف گذروندم داره میسوزه، میخوام از همین حالا یه زندگی هدف‌دار داشته باشم، واقعا دیگه خسته شدم از این جور زندگی کردن، نمیدونم چرا ولی چند وقتی بود که هیچ امیدی برا ادامه زندگی نداشتم، زندگیم شده بود الله بختکی، ولی دیگه نمیخوام اینجور باشم، شاید الان به قول معروف گرمم و دارم اینا رو میگم ولی به خدا دیگه نمیخوام اینجور باشم، دلم میخواد بشینم درس بخونم، دلم میخواد قیافه یه آدم حسابی پیدا کنم (حالا یه آغا غولی نیستم ولی اونجوری که دلم میخواد هم نیستم). بعضی وقتا خودم را با این معتادا مقایسه میکنم که تصمیم میگیرن ترک کنن ولی دوباره میکشن، دلم نمیخواد اینجور باشم، خدایا تو رو به خودت قسم کمکم کن، دیگه خسته شدم.

 * کلا عالی‌ترین هدفی که الان تو ذهنم دارم اینه که تو همین رشته ریاضی دکترا بگیرم، حالا درسته مریم میرزاخانی نمیشم ولی خودم که میتونم بشم، راستش رو هم که بخوای همه میگن تو کامپیوتر خیلی استعداد دارم (حالا میگن نمیشه که بزنیشون) ولی دلم به هیچی جز ریاضی راضی نمیشه.

یکی بیاد بگه!


بابا یکی بیاد به اینا بگه همه که قرار نیست آلیا صبور و مریم میرزاخانی بشن که، میخوان همه رو با همدیگه مقایسه کنن، اونوخ خودشون نمیخوان مقایسه شن.

زندگی داریما!

خود خود خودم

از دیروز تا حالا که سرور خرابه اعصابم به هم ریخته، تازه فهمیدم که معتادم، آره داداش معتاد!، اومدم اینجا که بنویسم تا شاید یه کم بهتر شم.

خدا کنه طریع درست شه که کاملا اعصاب به هم ریخته‌س.

فعلا خودم رو با ترجمه قالب برا این وبلاگ سرگرم کردم، تا بعدا خدا چی بخواد.

خرتم سالار.