* عارضم به حضور منورتون که فکر کنم آشنا باشم به حضور بعضی از دوستان. پسری بودم که در تکاپوی رسیدن به دکترای ریاضی روزها سپری میکرد و بر صفحهی زندگی، خط گذر عمر میزدم. من همونم: «دکتر خودم».
* خیلی گذشت از نبودنم. شاید به جز توییتر و اینستاگرام، جایی نبودم. هیچ وبلاگی و هیچ نوشتهای. که نه هیچ، خیلی کم. آسمون بالا رفت و زمین چرخید و عمر سپری شد. چیزی عوض نشد جز اینکه الان سربازم. ۳ ماه از سربازیم گذشته و فعلا به عنوان برنامهنویس یه سیستم دارم باقی سربازی رو سپری میکنم. از ریاضی دور افتادم و تقریبا چیزی شدم که ازش فراری بودم که لا یمکن الفرار من حکومتک.
* رئیس گفته بود که رفتم سوریه شهید شدم :)). اول نکته اینکه چطور میشه گمانی اینچنین برد بر من سرگردان در اعتقادات، این گمشدهی زمان و سرکشیدهی جام بلای تشکیک؛ دوم اینکه حاجی کجا این سعادت رو میشه برا من دید آخه، هر ننهقمری بخواد شهید شه که زندگی زندگی نمیشه :)).
* صحبت شهید شد. سر این سربازیم، الان جاییم که پیکر شهدای گمنام رو برای یه سری عملیات میارن اونجا. تنها شباهتی که بین من و اونا میبینم همین گمنام بودنه، اونا گمنام تو زمین و من گمنام تو آسمون.
پ.ن یک: من هنوز هم قبل یا بعد ارجاع به خدا میگم با فرض وجود. من هنوز همون شکاکِ داغونِ لهم! :)).
پ.ن دو: حال روزهام نه خوبه و نه بد. به جز حفظ کردن کلمه برا زبان با ممرایز و انجام دادن پروژه برا زنده موندن و کمی بالا کشیدن خودم تو برنامهنویسی، عملا کاری نمیتونم بکنم تو دوران سربازی. یه چی مثل یکی که نه تو کماست و نه سالم. یچی لنگ در هوا.
* رسما یک سالی میشه که با دین و مفاهیم مذهبی میونهای ندارم و تصمیم گرفتم راه خودم رو برم. این تصمیم شامل خیلی چیزها میشه و البته محرم و عزاداری هم جز اوناست. در این بین، از معدود چیزهایی که قوت خودش رو برام حفظ کردن، عزاداریهای سنتیه. به نظرم انصاف حکم میکنه که این سرمایه رو نگه داشت. این سرمایه به شدت میتونه ظلمستیز باشه. چیزی که در عزاداریهای غیرسنتی اثری ازش رو نمیشه دید -و یا خیلی کم میشه دید.
* یکی از این عزاداریها، عزادارای بوشهریها و خرمشهریهاست. به صورت طبیعی در هفتههای یک سال، عموما نمیشه دو هفته از سال من رو پیدا کرد من در طولش به یکی از نوحههای حسین فخری گوش نداده باشم. حالا نه اینقدر، ولی خب! :دی.
* امروز عصر پریسا زنگ زد که بریم بیرون. رفتیم لمیز انقلاب. حدود نیم ساعت از چیزی که نگرانش کرده بود حرف زد. انصافا هم سخته مشکلش. وقتی خداحافظی کردیم، حالش خوب بود. کسری، اسرین، سجاد، فائزه، سعید، اون پسر شیرازی سوئیت روبرویی، مهدی…، آدمایی که این کار باهاشون تو دو سه هفتهی اخیر تکرار شد. حس خوبیه که ببینی تونستی اعتماد نسبیای رو ایجاد کنی که آدما بدون ترس از قضاوت شدن بتونن باهات حرف بزنن و بدونن قرار نیست دلداری الکی بهشون بدی و اگه راهحلی هم قراره بدی، هر چند ناقص ولی میدونن چیزیه که فکر کردی درسته. ظاهرا این ویژگی -که البته خیلی هم براش تلاش کردم و خیلی خودم رو اصلاح کردم تا اینطور چیزی در اومد- چیزی نیست که نیاز به شناخت من داشته باشه، اون پسر شیرازی سوئیت روبرویی بدون شناخت من، حرف رو از کامپیوتر به زندگی خودش کشوند. نمیدونم، شاید میگن این پسره اسکله، مشکلی نداره باهاش حرف بزنیم :دی ولی خب، هر چی هست، حس خوبیه.
* بعد کافه رفتم پارک لاله. یه جای خلوت و نیمهتاریک لش کردم. دقت کردم دیدم ماها چقدر از هم میترسیم. نمیدونم جاهای دیگهی دنیا هم مردم همینن یا نه، ولی چیزی رو که میدونم اینه که ما واقعا از هم میترسیم. حداقل من خودم، وقتی داریوش داشت توی هدفون میخوند و منظرهی دود سیگار یه آدم لش روی نیمکت پارک، ازم تصویر یه الاف احتمالا نیمهخطری رو ساخته بود، از بقیهی آدما میترسیدم. یاد رمان میرا افتادم، با این تفاوت که ما محکوم به این ترسیم. هاها! عجب دنیای چیزشعری رو برای خودم ساختم!
* تقریبا رابطهی شکل نگرفتهی من و سارا کامل تموم شد. اونقدر زود که دفتر و قلم و خودکاری که از سر دیوونگی -و البته ذوق خودم- براش خریده بودم هنوز تو کولهمه. نمیدونم بهش بدم یا نه. هوم؟
* اینقدر این روزها شلوغم که مگر چیزی را در کلندر گوشی ثبت کرده باشم تا بتوانم در سیر جاری روزم داشته باشماش. سر همین شلوغی، دیشب توییترم را دیاکتیو کردم، راستش دلیلاش این نبود، ولی خب هر که گفت چرا؟ ما گفتیم وقت نداریم! بماند، دیشب توییترم را دیاکیتو کردم. دروغ چرا، احساس خلاء میکنم. اگر جزماندیشی ذاتیام نبود میرفتم الان فعالش میکردم و میگفتم «غلط کردم! نوکر همهتان هستم! هستم!»، ولی خب، آدم است دیگر، بعضی وقتها حرفهایی را میزند و با آنکه دلش چیز دیگری میگوید، باز روی حرف میماند. از حرف دور نشوم، توییتر را غیرفعال کردم و این خلاء اینجا را به یادم آورد.
* چقدر بزرگ شدهام! منِ ۸۹ تا منِ ۹۳ هیچ شباهتی به هم ندارند. دلم گرفت. چرا دروغ بگویم، الان رفتم یک وبلاگ دیگرم را باز کردم که برمیگردد به منِ ۸۷. خیلی دلم گرفت. قرار بود بزرگ شویم تا آنچه کودکیمان میخواهد را با ارادهی خودمان انجام دهیم، نه اینکه هر روز آنرا دورتر از خود ببینیم.
* چند روزی است برای خنده این موزیکویدئوی شهره را میبینم. نمیدانستم قرار بود به همین زودی، این همه خودِ متفاوت از خودم را روبروی خودم ببینم.
* تصمیم گرفته بودم در این وبلاگم پستی با محتوای شخصی منتشر نکنم۱، اما امروز دلم بهانه گرفت و خواست، مگر چند بار دل آدم بهانه میگیرد که آدم بخواهد به آن بیاعتنایی کند؟ قرار است این پست را دلم بگوید و انگشتانم تایپ کنند و من به آن فکر کنم. دل است دیگر، شاید ساعتی دیگر بهانه گرفت که پست را پاک کن، مگر چند بار دل آدم بهانه میگیرد که آدم بخواهد به آن بیاعتنایی کند؟
* این سالی که گذشت، از همان روز اولش برای من زجر بود. از همان ساعت اولش. بگذریم، حرف مردم را نباید زد. بماند هر چه گذشت در آن روزها، بینی و بین الله. سخت گذشت.
* ترم را با فرار از لبهی مشروطی و اخراج تمام کردم، آن هم روزهای سختی بود. به آن روزها که فکر میکنم، خندهام میگیرد، دلم هم. خندهام از این بابت است که تا زور بود به باد هوا حکومت داشتم و به اخراج که رسیدم، چنان درس خواندم، که چه درس خواندنی! و دلم هم از همین بابت میگیرد. روزهای سختی بود.
* تابستان را با قدرت و اعتماد به نفس برای شروع پایاننامه و خواندن کنکور دکترا شروع کردم. هنوز روزی نگذشته بود که خبری، خانهی ما را لرزاند: «سرطان مادر». روزهای سختی بود، هر چه که بود، با پایان درمان موفقیتآمیز مادر در زمستان، آن روزها نیز گذشتند، هر چند که نه پایاننامهای جلو رفت و نه برای کنکور خواندم -و حتی شرکت هم نکردم.-.
* اوایل بهمن به تهران برگشتم. هنوز پا به این خاک دودخیز نگذاشته، دوستی مرا به کار فرا خواند، از شما چه پنهان؟ خودم هم بدم نمیآمد، رزومهی کاری خوبی میشود برایم. مشغول به کار شدم و در کنارش هم پایاننامه. پایاننامه را به فصل چهار رساندهام. فصل بعد از آن میشود پیشنهاد برای مطالعات بعدی و کدها. اگر این فصل تمام بشود، پایاننامه را نیز تمامشده فرض میکنم.
* یکسال میگذرد از ننوشتنم در اینجا. این یکسال برای من نعمت بزرگی بود۲، به وضوح تغییر ابعاد وجودی خودم را احساس میکنم. حال که به پستهای قبلی این وبلاگ نظری میاندازم، خندهام میگیرد. خواستم پاکشان کنم، دیدم آدم گذشتهاش را پاک نمیکند، حداقل نباید سعی کند که پاک کند.
۱. ابتدا میخواستم این پست را در وبلاگ عمومیم منتشر کنم، بعد دیدم که حرف را باید در سر جای خودش زد و این حرفها، حرف خودم است و جایش در وبلاگ خودم.
۲. حتی روزهای زندگی بدون خدا :)، تجربهای که شاید کمتر کسی داشته باشد.
* ماحصل شرکت کردن من در آزمون امسال ۲تا نکتهی متفاوت بود، اول اینکه تاپها فقط در زبان مشخص میشن، و شاید در استعداد تحصیلی.
* و نکتهی دوم اینکه گربههای دانشگاه تربیت دبیر ِ شهید رجایی، علف میخورن :)).
* امیدوارم همهی اونایی که برای کنکور امسال زحمت کشیده بودن، نتیجهی زحمتشون رو بگیرن، فرآیند شروع خوندن تـــــــــا روز کنکور واقعا فرآیند جانفرساییه.
پ.ن: دوست دارم پایاننامهم تا آبان تموم شه و بعدش بشینم برا کنکور بخونم.