نوشته های دکتر خودم

نوشته های دکتر خودم

اینجا من یعنی خودم در مورد خودم و خود خودم می نویسم
نوشته های دکتر خودم

نوشته های دکتر خودم

اینجا من یعنی خودم در مورد خودم و خود خودم می نویسم

سهام عدالت

 * پسررررر! پشمااااامممم! امروز بعد مدت‌ها یاد کردم از دکتر خودم! اومدم دیدم بلاگ‌اسکای ر*ـده به قالب وبلاگم که انتگرال بود! آخه عنتر! چیکار تو داشت اون قالب؟ این چیه اینطور کردی؟ اون پرشین‌بلاگ برداشت همه چی رو یه دست کرد چی گیرش اومد؟ به خدا قسم همینطور حرمتا از بین میره! قدیم می‌شستیم با مسعود چنگیزی کامنت‌بازی، حالا برداشته قالب وبلاگمم عوض کرده.

 * هیچ کدوم موندین؟ هر کی هست دستش بالا :)).  چند صفحه‌ی اول رو که خوندم چندتا آخی به خودم گفتم و رفتم اولین پست و دیدم پسر چقد خوب شد که بزرگ شدم :)).

 * از حال ما اگر بخواهید من دکترا نگرفتم. یعنی دیگه پی‌اش هم نرفتم. کم‌کم ریاضی هم یادم رفت. فقط موند آنالیز تابعی که اونم از سر برنامه‌نویسی تابعی یه چیزایی هنوز یادمه. جبر خطی و آنالیزا رو که کلا فراموش کردم و از آنالیز عددی هم هیچی یادم نیست. حیف شد؟ شاید، ولی این راهی که رفتم هم حال خودش رو داشت.

 * انگار از تنها چیزی که سهام عدالت این دنیا برام داشت همین بود که قالب وبلاگم خراب شد. والله مسعود چنگیزی حلالت نمی‌کنم. البته نمی‌دونم که الان هستی نیستی، کجایی ولی حلالت نمی‌کنم. هق هق هق.

باچه!

 * سپیده توییت کرده بود در مورد احساس تغییر در مورد خودش با دیدن عکس‌هاش و من گفتم این حس رو به وبلاگ‌هام دارم و لینک رو براش فرستادم و بالطبع خودم هم لینک رو باز کردم. حداقل شصت‌تا پست تو این وبلاگ دارم که عهههههههه پسر چقد بزرگ شدی! و هر بار هم میگم که عمر تموم شد و رفت.

 * این وسط تنها چیزی که تغییر نکرد علاقه‌ی من به چپ بود! :)). این عکس رو هم امروز درست کردم! بامزه شد! :دی. خودمم :دی.

 * عمر چجور گذشت!اونی نیستم که میخوام ولی  اگه حاصلش اینی باشه که تلاش کردم تا حالا بسازم، راضی‌م.

میرزاخانی؛

 * ان اوایل که نوشتن در این وبلاگ را شروع کردم، یکی از پست‌هایم در مورد مریم میرزاخانی بود. یکی که چه عرض کنم، فکر کنم چند پست. آن روزها بیست، بیست و یک سالم بود. جوانی که می‌گردد تا راهی پیدا کند برای آنچه می‌خواهد. میرزاخانی کسی بود برایم که آن راه را رفته بود. بعدها فیلدز را گرفت. کسی شد که نمی‌توانستم تصور کنم رفتن در راهش را.

 * خبری پخش شده است مبنی بر سرطان میرزاخانی. امیدوارم هر چه زودتر بهبود یابد، اما آنچه باعث شد تا این پست را بنویسم، دیدن آرزوهایم بود که چگونه چون پر جوجه کبوتری، اسیر بوران روزگار است. زندگی غریب است نازنین، خیلی غریب است.

فروردین ۹۶

 * فروردین به هر بدبختی‌ای که بود در حال تموم شدنه. این ماه تجربه‌ای رو برام داشت که واقعیت امر، اولین بار بود که ناخواسته تست‌ش می‌کردم. تجربه خیلی ساده بود: «قراره با ۷۰ هزارتومن یک ماه رو سپری کنم!»

 * برای برخورد با این مسئله دو راه کلی پیش روم بود: یا از خانوادهای دوستی کسی پول قرض بگیرم و یا اقتصاد مقاومتی پیش بگیرم :))). و خب من راه دوم رو همیشه تو زندگیم ترجیح دادم. آدم هیچی نخوره خیلی راحت‌تر زندگی میکنه تا با پول بقیه کباب بخوره، حداقل برای من اینطور بوده و هست.

 * تجربه‌هایی که این بیست روز داشتم خیلی کوچیک، ولی نسبتا ارزشمند بودن. بجای تاکسی یا مترو یا اتوبوس تا حد امکان از پا استفاده کردم :)). هر روز برای غذا صبح یه نصف بربری خریدم (۱۰۰۰ تومن) و عصر ۵تا تخم‌مرغ و یه بربری (از سوپری دولتی سر کوچه‌مون :دی ۳۰۰۰ تومن) گرفتم و سیگار رو هم گذاشتم کنار :)). این وسط یه بیماری هم پیش اومد که با تکیه بر نودل و آب حلش کردم رفت. مشخصا بعضی روزا هم هیچی جز آب و شکلات نخوردم :)). سعی کردم از پول خرد‌هایی که جمع کردم و هیچ وقت، هیچ جا به دردم نخوردن استفاده کنم و کافه‌رفتنام رو هم کمتر -و در حقیقت نزدیک صفر- کنم.

 * یک ماهی که گذشت سخت بود، خیلی هم سخت، ولی حداقلش الان که از اول این ماه حقوق می‌گیرم باز و زندگیم دوباره میفته رو ریل، قدر پول رو خیلی بیشتر میدونم. قدر ۱۰۰۰تومنا و ۵۰۰تومنایی که تا حالا واقعا برام هیچ معنی‌ای نداشتن تا پول‌هایی که خرج می‌کردم و هیچ برام مهم نبودن چرا اینطور دارم خرج می‌کنم. یاد گرفتم که همیشه‌ی همیشه باید پس‌انداز داشته باشم، هر چند این همیشه برای من یه اصل بوده و این ۶ ماهی هم که بدون کار خیلی شاهانه گذشت از همون پس‌انداز بود، اما الان میشه اولویت یک‌م تا باز بتونم مخازن پس‌انداز خودم رو تا یه سطح معقول برسونم. یک ماهی که گذشت سخت بود، ولی ارزش داشت.


پ.ن: الان در پایان ماه، موجودی‌م ۸۰۰۰تومن‌ه و به صفر نرسیده. قشنگ دو دستی زدم تو پوز سرمایه‌سالاری :)).

محیط جدید کاری

 * به صورت پاره‌وقت، کار کردن تو محیطی رو شروع کردم که دوسش دارم. از این جهت دوسش دارم که همه تو فکر و فاز یادگرفتنن و کسی اونقدر فنجونش پر نیست که بخواد پدرخوانده‌طور به کسی نگاه کنه. احساس میکنم جای خوبی‌ه برای رشد کردن.

 * دیروز سعید ازم پرسید فکر می‌کنم آخر سال به کجا رسیده باشم؟ و من گفتم نمیدونم! واقعا نمیدونم! هیچ هدف بلندمدت، میان‌مدت، کوتاه‌مدت و حتی برای یک ساعت دیگه‌ای هم ندارم. کلا نمیدونم! در گوز‌پیچ‌ترین حالت ممکنم!

 * رسما از فروردین خواهش میکنم که تموم شه. دیگه مونده شلوارم رو بخواد در بیاره و بفروشه. بابا مُردیم از بی‌پولی. آدم باش یه کم، این چه وضع کش‌اومدنه آخه؟ :/

من چرا خوابُم میا؟!

 * حالا من هر چی هم بگم کی مثل من سربازی کرد و فلان و اله، اینا هیچکدوم دلیل نمیشن که من از شدت خوابی که الان داره بهم فشاره میاره، حس خودکشی پیدا نکنم! 

 * دو سه روزه دارم به سال‌هایی که گذشت فکر می‌کنم. اینکه چی می‌خواستم و چی شد. کاری ندارم که خوبه یا نه، ولی فکرم رو مشغول کرده. احساس می‌کنم همه چی به نفع من و در بهترین حالت ممکن پیش رفته. نمیدونم! شاید دارم به خودم امید واهی میدم، ولی فکت‌ها و قیاس‌ها اون نکته رو بهم میگن. نمونه‌ش همین وضع سربازی رفتنم. درسته که اگه سربازی نبود فلان و اله و قبل سربازی کارم فلان بود و بیسار، ولی به هر حال اگه بپذیرم سربازی رو، هیچ وقت فکر نمی‌کردم اینطور بخواد بگذره. حتی اگه همین امروز هم بگن برو سیستان و بلوچستان، باز ۳ ماهی رو گذروندم که خیلی خوب بوده.

 * باز همه‌ی اینا هم باعث نمیشه خوابم نیاد. لعنت! واقعا لعنت!

ازدواج عشق سال‌های وبا

 

 * خب مسلما من تو زندگیم چیزی که خیلی زیاد داشتم عشق و عاشقی بوده. حالا کار نداریم که خیلی‌هاشون هم حتی به مرحله‌ی بیان هم نرسید. بالطبع خیلی از عشق‌های من عروس شدن و رفتن پی کارشون. امروز هم خبر ازدواج یکی‌شون رو دیدم تو اینستاگرام و از خود وقتی که دیدم تا الان دارم آهنگ آنجلیکای آناتما  رو پخش میکنم :)). آقا داغون شدم سر این یکی.

 * آقا پیر شدم جدی، کم‌کم دارم به جایی می‌رسم که میگم ئه این هم رفت، ئه این هم که رفت، این هم رفت که! و کم‌کم دارم می‌ترسم از تنهایی.