* داشتم پستهای مهر پارسال رو میخوندم. به وضوح دارم حس میکنم تغییرات وجودی خودم رو.
* بعضی حرفا مثل ِ یک چندجملهای میمونن، اینقدر از گوشه و کنارش مشتق میگیری که چیزی تهش نمیمونه.
* بعضی وقتا نمیشه بعضی حرفها رُ زد.
* من فردا حرکت میکنم به سمت دانشگاه تا با حول و قوه الهی ترم جدید رو شروع کنیم و موفق باشیم و مرزهای علم و دانش رو گسترش بدیم و ایران رو در صدر جدول علم دنیا قرار بدیم، انشاالله.
* فردا صبح اول صبح باید اثاث مساسا رو بردارم و برم به دنبال خوابگاه، بعدش که خوابگاه انشاالله جفت و جور شد دیگه ظهر شده و برم ناهار و یک و نیم، سه و نیم هم کلاس توابع مختلط.
* با لطف خدا و تلاش خودم، انشاالله این ترم بهترین ترمی بشه که تا حالا داشتم و کلا خوشحالی و شادی و درس و قبولی توش باشه.
* کلا شوق و ذوقی به خاطر شروع ترم و اینا ندارم.
* عصری نشستم ببینم میتونم کاری کنم که این تبلیغات بلاگاسکای تو وبلاگم به نمایش در نیاد یا نه، هیچی بعد از چند دقیقه مجاهدت و تلاش تونستم تو ۳ خط کد این کار رو انجام بدم.
* راستش ازش استفاده نکردم، نه حالا که همهش ترس از این بوده باشه که بفهمن میزنن وبلاگم رو میبندن نه! دیدم چند نفر اومدن بدون منت یه سرویس راه انداختن و دارن مجانی به من بلاگ میدن، اونوخ من این کار رو بکنم همچین یه جور نامردی میشه خدایی.
* ولی تجربه خوبی بود :)
* چند وقت پیش یه خبری منتشر شد که طبق اسناد ویکیلیکس، یکی از راههای شناسایی تروریستهای القاعده این ساعتهاییه که عکسش در بالا هست.
* هیچی منم یکی از این ساعتها -از این مدلش نه، کاسیو هست، ولی نقرهایه- رو داشتم که الان پیداش کردم و بستم رو مچ دستم، یادم بیارید خواستم برم خارج بازش کنم.