* ان اوایل که نوشتن در این وبلاگ را شروع کردم، یکی از پستهایم در مورد مریم میرزاخانی بود. یکی که چه عرض کنم، فکر کنم چند پست. آن روزها بیست، بیست و یک سالم بود. جوانی که میگردد تا راهی پیدا کند برای آنچه میخواهد. میرزاخانی کسی بود برایم که آن راه را رفته بود. بعدها فیلدز را گرفت. کسی شد که نمیتوانستم تصور کنم رفتن در راهش را.
* خبری پخش شده است مبنی بر سرطان میرزاخانی. امیدوارم هر چه زودتر بهبود یابد، اما آنچه باعث شد تا این پست را بنویسم، دیدن آرزوهایم بود که چگونه چون پر جوجه کبوتری، اسیر بوران روزگار است. زندگی غریب است نازنین، خیلی غریب است.
افراد حال به همزنی که فقط به فکر خودشون هستن و به کشورشون و پیشرفتش فکر نمی کنن و به بهانه واهی دونسته نشدن قدرشون از این کشور میرن! نیمی از ضعف ما ناشی از این بیمغزهای فراریه که استعدادشون رو در اختیار بیگانه میذارن و خرج کشورشون نمی کنن، همیشه هم زبونشون درازه که قدروشون رو نمی دونن! انتظار دارن بالا و پایین مملکت براشون خم و راست بشن.
مشخصه تا حالا تو یه بخشداری هم نرفتی برای پیگیری یه کاری!
:(
:(
مگه اینکه میرزا خانی مجبورت کنه بیای بنویسی!
والا! :)).