* رسما یک سالی میشه که با دین و مفاهیم مذهبی میونهای ندارم و تصمیم گرفتم راه خودم رو برم. این تصمیم شامل خیلی چیزها میشه و البته محرم و عزاداری هم جز اوناست. در این بین، از معدود چیزهایی که قوت خودش رو برام حفظ کردن، عزاداریهای سنتیه. به نظرم انصاف حکم میکنه که این سرمایه رو نگه داشت. این سرمایه به شدت میتونه ظلمستیز باشه. چیزی که در عزاداریهای غیرسنتی اثری ازش رو نمیشه دید -و یا خیلی کم میشه دید.
* یکی از این عزاداریها، عزادارای بوشهریها و خرمشهریهاست. به صورت طبیعی در هفتههای یک سال، عموما نمیشه دو هفته از سال من رو پیدا کرد من در طولش به یکی از نوحههای حسین فخری گوش نداده باشم. حالا نه اینقدر، ولی خب! :دی.
* امروز عصر پریسا زنگ زد که بریم بیرون. رفتیم لمیز انقلاب. حدود نیم ساعت از چیزی که نگرانش کرده بود حرف زد. انصافا هم سخته مشکلش. وقتی خداحافظی کردیم، حالش خوب بود. کسری، اسرین، سجاد، فائزه، سعید، اون پسر شیرازی سوئیت روبرویی، مهدی…، آدمایی که این کار باهاشون تو دو سه هفتهی اخیر تکرار شد. حس خوبیه که ببینی تونستی اعتماد نسبیای رو ایجاد کنی که آدما بدون ترس از قضاوت شدن بتونن باهات حرف بزنن و بدونن قرار نیست دلداری الکی بهشون بدی و اگه راهحلی هم قراره بدی، هر چند ناقص ولی میدونن چیزیه که فکر کردی درسته. ظاهرا این ویژگی -که البته خیلی هم براش تلاش کردم و خیلی خودم رو اصلاح کردم تا اینطور چیزی در اومد- چیزی نیست که نیاز به شناخت من داشته باشه، اون پسر شیرازی سوئیت روبرویی بدون شناخت من، حرف رو از کامپیوتر به زندگی خودش کشوند. نمیدونم، شاید میگن این پسره اسکله، مشکلی نداره باهاش حرف بزنیم :دی ولی خب، هر چی هست، حس خوبیه.
* بعد کافه رفتم پارک لاله. یه جای خلوت و نیمهتاریک لش کردم. دقت کردم دیدم ماها چقدر از هم میترسیم. نمیدونم جاهای دیگهی دنیا هم مردم همینن یا نه، ولی چیزی رو که میدونم اینه که ما واقعا از هم میترسیم. حداقل من خودم، وقتی داریوش داشت توی هدفون میخوند و منظرهی دود سیگار یه آدم لش روی نیمکت پارک، ازم تصویر یه الاف احتمالا نیمهخطری رو ساخته بود، از بقیهی آدما میترسیدم. یاد رمان میرا افتادم، با این تفاوت که ما محکوم به این ترسیم. هاها! عجب دنیای چیزشعری رو برای خودم ساختم!
* تقریبا رابطهی شکل نگرفتهی من و سارا کامل تموم شد. اونقدر زود که دفتر و قلم و خودکاری که از سر دیوونگی -و البته ذوق خودم- براش خریده بودم هنوز تو کولهمه. نمیدونم بهش بدم یا نه. هوم؟
* اینقدر این روزها شلوغم که مگر چیزی را در کلندر گوشی ثبت کرده باشم تا بتوانم در سیر جاری روزم داشته باشماش. سر همین شلوغی، دیشب توییترم را دیاکتیو کردم، راستش دلیلاش این نبود، ولی خب هر که گفت چرا؟ ما گفتیم وقت نداریم! بماند، دیشب توییترم را دیاکیتو کردم. دروغ چرا، احساس خلاء میکنم. اگر جزماندیشی ذاتیام نبود میرفتم الان فعالش میکردم و میگفتم «غلط کردم! نوکر همهتان هستم! هستم!»، ولی خب، آدم است دیگر، بعضی وقتها حرفهایی را میزند و با آنکه دلش چیز دیگری میگوید، باز روی حرف میماند. از حرف دور نشوم، توییتر را غیرفعال کردم و این خلاء اینجا را به یادم آورد.
* چقدر بزرگ شدهام! منِ ۸۹ تا منِ ۹۳ هیچ شباهتی به هم ندارند. دلم گرفت. چرا دروغ بگویم، الان رفتم یک وبلاگ دیگرم را باز کردم که برمیگردد به منِ ۸۷. خیلی دلم گرفت. قرار بود بزرگ شویم تا آنچه کودکیمان میخواهد را با ارادهی خودمان انجام دهیم، نه اینکه هر روز آنرا دورتر از خود ببینیم.
* چند روزی است برای خنده این موزیکویدئوی شهره را میبینم. نمیدانستم قرار بود به همین زودی، این همه خودِ متفاوت از خودم را روبروی خودم ببینم.