* دقیقا من الان بعد از کنکور دروس عمومی دارم این پست رو مینویسم (البته دقیق دقیق هم نه! بعد از کنکور عمومی و از کافینت)؛ هیچی! رفتیم کنکور دادیم، هیچی هم بلد نبودیم! :(
*ریاضی عمومی که همهی سوالاش از ریاضی ۳ اومده بود و من هنوز این ترم دارم پاسش میکنم، این که از این.
*معادلات که من هنوز این ترم دارم (:
* آمار! وای وای وای! پسر سوال که نبود! من نمیدونم کدوم بشری اینارو طرح کرده بود! دهنم سرویس شد! هر چند هر چی فرمول مرمول مربوط به آمار یک بود یادم نبود، ولی خدایی سخت سوال داده بودن؛ اینا برا بچه خودشونم همینطور سوال میدن؟ :دی
* زبان تخصصی رو که دیگه نگوووووو!؛ ووی ووی ووی!؛ هر چی نگاه برگه کردم که خدا این کلمات فارسین؟ انگلیسین؟ عربین؟ آخه کجا بودن که من تا حالا ندیدم؟!؛ خیلی سخت بود برام.
* من در مجموع امروز در ۲ ساعت و ۲۰ دقیقه به ۹ تا سوال پاسخ دادم ((: این مهم رو به خودم و خانوادهی خودم و خانوادهی زنم و شما خوانندگان عزیز تبریک عرض میکنم و خلاصه اینکه من متعلق به همه شماهام ((:
* اگه یه روزی قرار بشه کنکور جدی شرکت کنم، هیچ وقت با این سطح مطالعه و معلومات الانم حاضر نیستم حتی اسم بنویسم! چه برسه اینکه تو این بارون بلند شم برم کنکور بدم.
* راستی! اینا چقدر چیزنا!؛ تو راهپیماییهاشون ساندیس میدن، تو کنکور بیسکوییت! والا!؛ خب چرا اینقدر تبعیض میکنید؟!؛ اقققق.
* فردا ساعت ۸ کنکور تخصصی دارم، اگه از خواب بیدار شدم میرم میدم، اگه نشدم که هیچی (:
* الان یه سوالی که متوجه من شده اینه که پسر من این ترم چطوری زنده بمونم؟! هنوز که استادا داغ نکردن و اینا وقت آزادم به شدت پر شده، دیگه چی میخواد بشه وسط این ترم! اوخ اوخ اوخ!
* برا یکی از استادایی که این ترم درس دارم (همون که اونروز گفتم زنگ زده و اینا) دیروز رو لپتاپش گنو/لینوکس مینت ۹ نصب کردم، خیلی خوشحال و شادمان و خندان و اینا رفت خونهشون،بعد دیشب زنگ زد که فلانی اینکه ویندوزش بالا نمیاد :| منو میگی پیش خودم گفتم هیچی دیگه! دهنم سرویسه! این میاد این ترم ۴ واحد منو میده ۲۵ صدم و دهنم سرویس میشه،اوخ اوخ اوخ! دیگه هیچی گفتم انشاالله شنبه بیا دفترم تا درستش کنم :دی امروز دوباره زنگ زده میتونی بیای اینجا، مام که بچه حرفگوش کن،رفتم و بعد از کلی کنج و کاو و اینا، دیگه معلوم شد که مینت وقتی داشته گراب رو تعمیر میکرده جای درایو ریکاوری با ویندوز رو عوض کرده (: براش درستش کردم و کلی مشعوف شدیم خلاصه!، از مشروطی هم میشد گفت فعلن پریدم
* بعد این ترم استاد معادلاتم که یکشنبه دیدمش کسیه که من ترم اولم آرزوی دیدنش رو داشتم، ترم اول سر کلاس ریاضی ۱ دکتر افشین (خدایش حفظش نماید) از یه دختری حرف میزد که تلاش زیادی داشته و خیلی خودش رو کشیده بالا و آخرش هم شریف قبول شده و اینا، بعد من دوست داشتم این بشر رو ببینم که تا این ترم (یعنی ترم ۶م) اینجا اومده برا دکترا و من دیدمش، ها خیلی دوستداشتنی بید (: تازه خیلی هم بامزهس :دی یه دختر چادری باحیای و خیلی مهربون (: سر کلاس وقتی بچهها کلاس رو به هم میریزونن میخنده (ترم اولشه خو داره درس میده) و تا جایی که خود بچهها دوباره کلاس رو آروم میکنن، البته سر این کلاس شصت و خوردهای نفری من نقش بابابزرگ رو دارم احتمالن (از لحاظ سن)؛ البته قابل ذکره تمام تعریفهایی که دکتر افشین از ایشون کردن درست بوده (:
* بعد تازه من فردا هم کنکور دارم! بهبه! بهبه! البته از سهشنبه که دیروز باشه فکر کردم که کلاسا تق و لقه و اینا، بعد من میخواستم برم خونه بابام، تا اینکه یکی از استادام گفت برنامهت چیه برا پایان هفته (خو طوری هم میگی پایان هفته که کسی ندونه تو استکهلم زندگی میکنی و آخر هفته هم میخوای بری کوه! والا!) گفتم والا کنکور که دارم ولی نخوندم هیچی، اینه که نمیخوام بدم و اینا، گفت حالا هیچی نخوندی هم اشکال نداره، بیا برو با زمانبندی و اینا آشنا شو، مام خو بچه حرفگوش کن، موندیم تا فردا باز دوباره افتخار بیافرینیم.
*بعد قشنگترین قسمت ماجرا! من الان اومدم کافینت و اینا، بعد صاحب کافینت از این بسیجیهای علی شریعتی خونه (: هیچی همین چند دقیقه پیش خانمش اومد و دوتایی نشستن جلوی من عذب هی دل میدن، هی قلوه میستونن ((: هیچی! انگار کلن خدا داره ما رو کمکم آماده میکنه تا انشاالله تا ۱۳ ترم دیگه دوماد شم (بعد از دکترا) هیچی! بهبه!بهبه! آدم واقعن این همه لطافت رو میبینه لذت میبره خلاصه ((: الان یارو رفت بیرون و بعد خانم بندهخدا اومد برا یکی حساب کنه گفت ۸۰۰ تومن، یارو گفت من اینقدر ننشستما! گفت صبر کن، بعد از چند دقیقه گفت ۳۰۰ تومن ((: یعنی زن اقتصادی به این میگنا! ((: (خدا کنه صاحب کافینت اینا رو نخونه که دهنم سرویسه :دی).
* اووووووووووه! راستی! من این ترم دهنم سرویسه (اینو که گفتی) آهان! من این ترم خیلی باید درس بخونم!، چون واقعا هم درسا قشنگن و هم دهنم سرویسه ((: الان هم دیگه اذون رو گفتن و بلند شم برم اگه حوصلهم شد یه ساندویچی چیزی بگیرم، اگه هم نشد که برم خونه تخممرغ بخورم.
* خلاصه اینکه ملالی نیست جز دوری شما و یه نفر دیگه.
* واااااااااااااااای :) الان داشتم وبلاگ یکی از دوستام رو میخوندم، آقا خانوم نویسنده پست نوشته و بعد آقاش اومده براش کامنت گذاشته، حالا برا هر کی هم که جذاب نباشه، شما که نمیدونید من چقدر ذوق کردم :دی یعنی نزدیکه این ذوق مرگیم صدا دار بشه و بابام با لگد از خونه بندازتم بیرون ((:
* از ته ِ ته ِ اون ته ِ د ِ لَم براشون آرزوی خوشبختی میکنم.
* ولی واقعا شما نمیتونید درک کنید که من الان چقدر ذوق زده شدم ((: خیلی خیلی خیلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــی :دی
* فردا جمعهس و این یعنی این که من پسفردا باید برم دانشگاه، خیلی خوبه این، هرچند وقتی به خوب بودنش فکر میکنم ضربان قلبم میره بالا و نمیدونم آینده این خوبی چی میخواد بشه.
* بعد هفته قبل یکی از بچهها گفت برو پیش یکی از اساتید، برنامهنویس پیاچپی میخواد، رفتم و بندهخدا کارش رو بهم گفت و اینا، ولی من هنوز براش ننوشتم :| از طرفی نمیخوام بدقول شم، از طرفی حس نوشتنش هم نیست :/
* تو طول این هفته کلن من وقتم رو تلف کردم، یعنی الان محمود احمدینژاد منو با کروبی اشتباه بگیره بگه دوتا کار مفیدی که کردی رو بوگو، نه دوتاش رو بوگو! من هیچی ندارم که بگم :\ لااقل کاشکی برنامه این بندهخدا رو نوشته بودم.
* فردا باید حدودای ساعت ۹ و نیم از خواب بلند شم (زودترش که امکان نداره، بیدار شم میگن بیا بریم راهپیمایی و اینا که منم حوصلهی این کارا رو ندارم) بعد اگه یه ذره عقل و شعور داشته باشم بشینم برنامهای که این یارو گفته بنویسم تا دیگه شرمنده ایشون نشم. راستش چند وقتیه نسبت به برنامهنویسی هم دیگه شوق و ذوق و انگیزهی قبلم رو ندارم.
* میدونی هدف خیلی چیز خوبیه، هدف باعث ایجاد انگیزه میشه؛ آدم خودشو که نمیتونه گول بزنه، خودمونیم، هر چیزی هم نمیتونه اون بشه.
* امروز صبح همینطور تو خواب و بیداری بودم که داداشم زنگ زد adslت امروز تموم میشه، میخوای تمدید کنی و اینا، دیدم که من نیستم تو خونه که بخوام استفاده کنم، بقیه هم کاری به کار این کارا ندارن، دیگه گفتم نه!.
* بعد همینطور داشتم تو خواب دنده عوض میکردم و میچرخیدم که مرتضی اساماس داد که چرا کافه رو بستی؟ (کافه یکی از زیرمجموعههای فروم دانشگاس)؛ بلند شدم که برم چی میگه که دیدم بهع! یا ابلفض! کوش پـَ ؟، دردسر ندم، به علت باگی که تو سیستم بود اون قسمت و همهی پستهاش حذف شده بود :|.
* حالا منو میگی؟، از یه طرف هر آن ممکن بود که اینترنت قطع شه و از طرف دیگه هر آن ممکن بود که بقیه فروم هم به فنا بره، اینه که با امید به خدا شروع کردم به درست کردن و اینا و همین چند دقیقه پیش هم تموم شد، البته اینترنت هم هنوز قطع نشده :دی
* تو همین هاگیر واگیر برا اینکه تمرکزم (برو بابا! فکر میکنه کی هست که دیگه تمرکزم تمرکزم هم میکنه برا من! چوبشور) به هم نخوره گوشیم رو سایلنت کردم، میگی چی شد؟ (جونت در بیاد تو هم! فکر میکنه مسعود کیمیایه و داره آب میزنه تو فیلم، تمومش کن دیگه! والا!) هیچی یکی از اساتید زنگ زده بود و من جواب ندادم :\ آخرین باری که داشت زنگ میزد، دیدم گوشی داره روشن خاموش میشهها ولی چون شماره ناشناس بود جواب ندادم، دقیقا بعد از اینکه قطع کرد مرتضی تو فروم بهم پیام خصوصی داد که دکتر فلانی بهت زنگ زد؟ ((:
* خلاصه فردا باید تریپ کوچه عل چپی به قول مرتضی بردارم و زنگ بزنم بگم کاری داشتین دیشب رو گوشی من تماس گرفتین؟ :دی؛ البته دلم نمیاد دروغ بگم (برو بـــــــابا! پینوکیو دوران دیگه میگه دلم نمیاد دروغ بگم! مسقطی) همون زنگ میزنم ببینم چیکار داشته، البته اگه کارش تموم نشده باشه و یا خودش زنگ نزنه.
* اونوخ من با این استاد این ترم نظریه گراف دارم. خیلی آدم خوبیه، به معنای کلمه، من خیلی از اخلاقش خوشم میاد، خیلی خر سواده ولی تو کار تریپ شخصیتی و اینا نیست، در کل بچه خوبیه. الان هم از اینکه جواب ندادم ناراحت نیستم :دی از این ناراحتم که چرا ایشون رو معطل کردم و وقتش رو تلف :(
* پ.ن : یه چند دقیقه هست که دارم تو گوگل برا این پستم عکس سرچ میکنم، به خدا اگه دنبال عکس سکس بودم اینقدر مورد پیدا نمیشد که الان برا باگ و گل و مثبت و استاد و اینا پیدا میشه. گوگل فارسی تبدیل شده به یه اسپمدونی.
* همستر یکی از معدود موجوداتیه که من دوست دارم.
* ۳ بار این پست رو نوشتم و پاک شد، گفتم شاید قضا (و نمیدونم شاید قدر) این باشه که اصلن من در مورد همستر ننویسم.
* بعضی از معادلهها هست که وقتی میخوای با عقل حلشون کنی، هر جوابی که بدست میاری، یه تناقض جدید پیدا کردی با چیزی که تا حالا نمیدونستی. اینطور مواقع دو راه داری، یه کلن معادله رو پاک کنی و بیخیال حل کردنش شی و یا وسیلهای که با اون میخواستی معادله رو حل کنی عوض کنی.
* چند وقتیه که یکی از این معادلهها برام پیش اومده، چند وقت یه بار یه جواب هم براش پیدا میشه ولی چند روز بعدش یه تناقض جدید، نمیدونم! شاید خیلی جهان رو منطقی میبینم و شاید پایهی منطقم اشکال داره.
* تنها جوابی که هنوز نتونستم با هیچ جا تناقض براش پیدا کنم، دِلَــم ِ، نمیدونم! ولی وقتی جواب دلم رو میخونم، معادلهم با هر شرایط اولیهای یه جواب داره که بهم آرامش میده، یه چیزی شبیه خط همانی تو صفحه R2، یک تابع روشن، با جوابی به پهنای اعداد حقیقی در اعداد حقیقی، چیزی شبیه شیرینی خندیدن ماه، وقتی که چ رو تلفظ میکنه و غیژی ویژی رفتن دل من :)
* این حس شیرین، چیزیه شبیه به فصل ۱۲ کتاب استوارت یا وقتی دوگان مضاعف رو تو آخرین ساعات قبل از امتحان جبر خطی فهمیدم، چیزی شبیه شنیدن سالم بودن مادر و بچه برای آقای خونه و شاید چیزی شبیه خبر قبولی ِ بچهی یک زوج ِ کشاورز شمالی تو کنکور، در حالی که تو مزرعهشون در حال کارند، یه حس شیرین که با همهی خوبیها یکریخته.
* میدونی، از هر طرف که دنیا رو نگاه کنی، میشه تناقضی با عقل و تفاهمی با قلب پیدا کرد، باور نداری امتحان کن.