* امشب از ساعت ۸ (بعد از پست قبلیم) تا همین الان درگیر بودم تا بالاخره تونستم برنامه ترم بعدم رو بچینم، اینقدر اوضاع پیچیده بود که دهنم سرویس شد ولی شکر خدا آخرش یه چیزی از توش در اومد.
* اگه خدا بخواد و بد و بلایی انشاالله پیش نیاد، ترم بعد من اینارو دارم :
۱۰ - ۱۲ | ۱۳:۳۰ - ۱۵:۳۰ | ۱۵:۳۰ - ۱۷:۳۰ | |
شنبه | نظریه گراف | ریاضی ۳ | |
یکشنبه | معادلات دیفر. | تحقیق در عمل. | آمار ۲ |
دوشنبه | نظریه گراف | ریاضی ۳ | |
سهشنبه | معادلات دیفر. | آمار ۲ | |
چهارشنبه | ریاضی ۳ |
* کد درسها رو هم میشه از اینجا دانلود کرد.
* برنامه قبلی امروز ۱۱ بهمن بروزرسانی شد.
* هعععععی صدای آواییه که خیلی تو بعضی از نوعهای خاص قدم زدن به کار میره، وقتی که نمیدونی باید چیکار کنی و یا در بعضی موارد که نمیتونی کاری بکنی.
* تنها چیزی که الان میتونم بگم یه هععععععععععععععععععععععععععععععععععی بلنده، البته نه به این بلندی، چون در غیراینصورت تو خونه هم باید جواب بدم که چه مشکلی پیش اومده و من حوصلهی این جینگولکبازیها رو ندارم (حالا مشکلی هم نیست!).
* الان دقیقا دلم اینطور چیزی میخواد، دقیقا همینطور.
* یادمه قبلا گفته بودم که از هر چی میترسم همون سرم میاد، انگار یه چیزی بالاتر از اراده من هست، نمیدونم!
* عادت کردم وقتی مشکلی پیش میاد اول خودم رو مقصر میدونم (نمیدونم! شاید الان متوهم شدم، ولی تا اونجایی که یادم میاد اینطور بودم) الان فقط میخوام تو این چند وقت زندگیم بگردم تا ببینم تو این موضع کجا کوتاهی کردم و تصمیم درست که الان باید بگیرم چیه؟
* ذهنم به هیچ جایی قد نمیده، هنگم، جالب بودن این قضیه اونجاست که نمیدونم مشکلی که باید در موردش فکر کنم چیه.
* بهانه نوشتن این پست رو accessnow.org بهم داد، این سایت مدافع آزادی بیانه و هرجایی که صدای اعتراضی بلند بشه و سرکوب بشه ازش حمایت میکنه (البته این سایت بیشتر مدافع آزادی دسترسی به اطلاعات در اینترنته). من جبههگیری سیاسی خودم رو قبلا اعلام کردم (+ و + و +)و گفتم که این نظام رو نظام خیلی خوبی میدونم ولی با خیلی چیزایی که توشه مخالفم، حالا یکی از این چیزا دروغ گفتنه، چیزی که خیلی از مسئولین ردهبالا به راحتی انجامش میدن (اینو هم گفتم که من با نظامی که تو غرب حاکمه دیگه به کل مخالفم! اینجا هنوز امیدی به اصلاح هست ولی اونجا نوچ! با اینکه من به خیلی چیزایی که اونا دارن علاقه دارم).
* تو بهبهه (یا بحبحح و یا ترکیبات اون) بحبوحه که سبزها دست به آشوب زده بودند، این سایت اقدام به انتشار اعلامیه کرد و از اونا حمایت کرد، امروز هم که مردم مصر دست به آشوب زدند، این سایت همون اقدام رو انجام داده، این یعنی این سایت براش واقعا فرقی نمیکنه که کی کدوم طرف باشه، فقط طرفدار اینه که مردم بتونن حرفشون رو بزنن.
* حالا منظور؟ منظور من اینه که ای کاش همه دولتها (و یا حداقل یک دولت) اینجور بودن، یه چیزی به نام آزادی مهم بود براشون، چیزی که به عقیده من خیلی مقدستر از حتی زندگیه. برا مثال رفتار متناقض دوتا دولت رو ارائه میدم، دولت ایران، وقتی یه عده از مردمش دست به شورش زدند جوابشون رو یه تو دهنی محکم داد (برای دوستان طرفدار نظام عرض کنم که کهریزک رو که یادتون نرفته و این نکته که دیوارهای کهریزک مردم رو شکنجه نداند)، از طرفی همین دولت وقتی کشور چین مسلمونها رو مورد فشار قرار میده و یا وقتی شیعیان در بحرین رو، چیزی نمیگه (در بحرین رو مطمئن نیستم که آخرش رسانه میلی چیزی گفت یا نه، اوائل که من از اینترنت پیگیر بودم هنوز رسانه میلی چیزی نگفته بود) حالا همین دولت میاد از رفتار خشونتآمیز دولت انگلیس با دانشجوها میگه و یا امروز چقدر از انقلاب مردم تونس یا مصر دفاع میکنه. از طرفی دولت آمریکا، وقتی تو ایران آشوب میشه خودش رو حامی مردم میدونه و میگه که مدافع حق اوناست و برای آزادی فلان و بیسار میکنه، ولی امروز که تو مصر مردم اعتراض میکنن خودش رو حامی دولت مصر میدونه، میدونی اینا برا من قابل هضم نیست.
* امیدوارم روزی بیاد که تو دنیا آزادی مهم باشه و مردم بتونن آزاد باشند، هم تو ایران و هم تو آمریکا.
* یه نگاره (image) لاتک بود که تو دانشگاه دانلود کرده بودم، ولی حالا اومدم تو خونه دیدم ناقص دانلود شده :/ ناچارا تو این فقر سرعت دوباره گذاشتم دانلود شه. حجم فایل حدود ۱.۹ گیگه و من برای دانلود از aria2c که یه نرمافزار خیلی قوی تحت خط فرمان تو لینوکس هست استفاده کردم و این نرمافزار هم تقریبا دهن شبکه منو سرویس کرده و من با التماس یه صفحه برام باز میشه، خب دانلود چیزی بیشتر از ۳۰ ساعت طول میکشه و بنابراین من نمیتونم مثل همیشه به وبگردیم ادامه بدم، تو اینطور مواقع بهترین کاری که میشه کرد اینه که بهترین مورد علاقهت رو انتخاب کنی و شروع کنی به خوندن و من برای این کار یادداشتهای بیت نیمسوز رو انتخاب کردم.
* این وبلاگ و نویسنده اون (که من نمیشناسم ایشون رو، خیلی دوست دارم باهاشون آشنا بشم) خیلی مورد علاقه منن، چیزی بیشتر از خیلی حتی :) یه وب با طراحی خیلی خوشگل بر مبنای سکوی آزاد وردپرس، مطالب به زبان ساده و در تمام وجه کاربردی و البته نویسندهای با اخلاق رویایی برای من :) دیگه چی میخوام؟
* هرچند نویسنده این وبلاگ اصلن نیازی به چنین پستی اونم از طرف فردی مثل من نداره، ولی من وظیفه خودم دیدم این وبلاگ رو بیشترتر معرفی کنم، از نویسندهش به خاطر این خوب نوشتنش تشکر میکنم.
* چند ثانیه اول فیلم a beautiful mind مدیر دپارتمان ریاضی دانشگاه پرینستون (و شاید رئیس دانشگاهه) خطاب به نخبههایی که تو اتاق در مراسم معارفه شرکت کردند میگه :
Mathematicians won the war.
Mathematicians broke the Japanese codes ...
... and built the A-bomb.
Mathematicians, like you.
* این تیکه خیلی برا من مهیجه، یه حس شیرین، مخصوصا اونجایی که میگه مـَتــِـمَـــتیشنز لایک یو :)
* میدونی من همیشه تنها چیزی که شاید خیلی زیاد داشتم یه منبع بینظیر از فکر و خیاله، حداقل تو دور و بریهای خودم وقتی نگاه میکنم این تخیل رو کسی در حد من نداشته، یک تخیل دیوانهکننده، اگه منو یه صبح تا شب بذارن یه جا و بگن فکر و خیال کن، باور کن اون روز حتی گذر زمان رو هم احساس نمیکنم و حتی فکر و خیالم، تکراری هم نخواهد بود :دی، این تیکه از فیلم با تمام جزئیاتش وقتی تو ذهن من مرور میشه دقیقا دامنه این فکر و خیال من رو تشدید میکنه.
* در مورد فکر و خیالم قبلا نوشتهم، غرض اینکه دوستداشتن یه چیز خیلی خیلی کمک میکنه به رسیدن به اون چیز، مثلا برا من این حس قشنگ درس خوندن، شهوت شراکت در علم دنیا، لذت گفتن چیزی که روش تسلط داری برای کسایی که دوست دارن شنیدش رو، ساختن چیزی که به جز خودت برا بقیه هم بتونه مفید باشه، چیزایی هستن که خیلی رویایی و البته مقدسند ولی در این بین یه چیز هست که نگرانم میکنه؛ چرا بقیه نَرِسَـند؟
* منظورم اینه که خب خیلیا بهتر از من، چه دلیلی داره من بخوام اونقدر برم بالا؟، همین یه نون معلمی هم گیرمون بیاد که خوبه، تازه حالا که معلمها نونشون هم تو روغنه، چرا حالا استاد دانشگاه؟ استاد دانشگاه مال خیلی باهوشتر از منه و این حرفا، میشه گفت یه جور قیاس با دیگران، اینکه میگم استاد دانشگاه چون استاد دانشگاه میشه گفت ایدهآلترین شغلیه که من تا حالا دیدم، یه جور پولدرآوردن (فارغ از مقدار) با لذت، یه چیزی که هم مرد خودتی، هم زندگی خودت رو داری، هم در همون عین کار میکنی، یه اکشن بودن همراه با سکون و آرامش، تازه جامعهی دانشگاهی هم یه جامعه آیدهاله، جایی که هر عقیدهای میتونه حرف خودش رو بزنه، جایی که به راحتی ازت انتقاد میکنند، جایی که صلاحیت نداشته باشی میندازنت بیرون :) یه جامعه شیرین، شاید بین بهترینهای دنیا هم اختیار رو به من بدن من معلمی از نوع دانشگاهیش رو انتخاب میکنم.
* بعد برای این قیاس هنوز که هنوزه هیچ جوابی پیدا نکردم، شاید بتونم خودم رو گول بزنم و چند روز از فکر و خیال استاد بودن، از فکر و خیال مقالهدادن، از فکر و خیال کلاس دانشگاه و از فکر و خیال یک نایلون پر میوه همراه با خانمم در حالی که بچهمون جلومون میدوه و از بازارچه دانشگاه برمیگردیم، بتونه ارضام کنه، ولی جواب منطقی که بخوام بهش بدم نه! وجود نداره. شاید حرف حقه و باید قبول کنم، نمیدونم، ولی امیدوارم حقیقت این نباشه.
* امروز همینطور که تو بروزشدهها میگشتم رفتم به وبلاگ درد و دل با خدا، بعد تو سایدبار وبلاگش یه کد دیدم که شبیه همینیه که بالاست بود، رفتم و تست دادم و نتیجه رو هم که الان میتونید ببینید، ۳۳ کلمه در دقیقه :)
* شما هم امتحان کنید با کلیک بروی این.
* آرزو تو وبلاگش یه پست گذاشته بود که میتونید از اینجا بخونید (پیشنهاد میکنم قبل از خوندن این پست بخونید پست آرزو رو، حرف خیلی از ماهاست که البته با خودمون تعارف داریم و جرات گفتنش رو نداریم)، منم نظر خودم رو گفتم، نمیدونم دچار یه خودشیگفتگی مزمن شدم یا این نظر بیش از حد برام رکه، به همین خاطر با اجازهی آرزو نظرم رو میذارم اینجا تا هر چند وقت یه بار بخونمش تا بعضی چیزا یادم نره.
* این تقصیر فیزیک سوم دبیرستانه،
من دوم فیزیک رو به زور پاس کردم، وقتی اومدم سوم معلممون بهمون گفت که نمیخواد حفظ کنید، یاد بگیرید، من کمکم شروع کردم به یاد گرفتن و یاد گرفتن و یاد گرفتن،
آرزو شاید نفهمی من چی میگم ولی فیزیک برا من شده بود مدینه فاضله، یه جایی که قرار توش بفهمی روابط حاکم بر جهان چیه، جایی که هرچی میبینی برات یه دلیل داره، ترم اول شدم ۱۳، معلمم وقتی نمرهها رو میخوند، وقتی به اسم من رسید و نمرهم رو گفت، چند لحظه سکوت کرد، بعدش گفت من از تو خیلی بیشتر از اینا انتظار داشتم، این حرفش اون ترم منو زیر و رو کرد، جالب بود نمیدونم چرا ولی بعد امتحان ترماول هندسه هم معلم همینو به من گفت، من هیچ وقت بچه درسخونی نبودم، تو دبیرستان هر چی که یاد میگرفتم همون سرکلاس بود، من هندسه رو با ۷.۵ افتادم، معلم اونجا هم بهم گفت که از تو خیلی خیلی بیشتر انتظار داشتم، گذشت و گذشت تا امتجان پایانترم شد، فیزیک اون سال خیلی سخت گرفته شد، تو کشور فقط یه بچه شمالی ۲۰ شد، من شدم ۱۷ونیم، بالاترین نمره کل منطقه، هندسه رو هم شدم ۲۰ :)
جالب اینجا بود که وقتی معلم فیزیکم منو دید گفت چند شدی؟ گفتم اینقدر گفت من انتظار ۲۰ از تو داشتم، این حرفش بار دومی بود که زندگی منو به هم میریخت. تصمیم گرفتم برم فیزیک، چون واقعا شیرینی زندگی رو توش درک کرده بودم. اومدم پیش دانشگاهی، یه معلم بود که هر دفه من ازش سوال کردم گفت آقای فلانی درس رو جلو خونده و کلی تحقیرم میکرد، یه سوال از فصل ۲ رو تا آخر سال من ازش پرسیدم و گفت که هنوز بهش نرسیدین، همهی علاقهی من فرو ریخته بود، من دیگه نسبت به فیزیک هیچ علاقهای نداشتم، در عوض معلم گسستهم بود که منو به ریاضی علاقهمند کرده بود :)
من الان دانشجوی ریاضیم.