نوشته های دکتر خودم

نوشته های دکتر خودم

اینجا من یعنی خودم در مورد خودم و خود خودم می نویسم
نوشته های دکتر خودم

نوشته های دکتر خودم

اینجا من یعنی خودم در مورد خودم و خود خودم می نویسم

ساعت

 * رفتم شروع کردم به درس خوندن که مبینا بعد از چند دقیقه اومد کنارم؛ اول به خودکارم اشاره کرد و گفت این چیه؟، فهمیدم که قصدش چیه گفتم ماتریس (: چنگ زد که خودکار رو برداره که ناموفق بود؛ بعد دست انداخت رو کتابم و با زبون خودش که اینجا خط بکش و اینجا خط بکش تا کشنگ (قشنگ) شه، خلاصه نیشخندی زدم بهش و رفت. چند دقیقه بعد دوباره برگشت و یه برانداز کرد منو و دید که دکمه پیرهنم بازه (من لباس دکمه‌ای بپوشم، دکمه‌ی بالاش رو باز میذارم) گفت: دکمه ببندم دِشتـِه (زشته) و یه سه چهار دقیقه به دکمه وَر رفت تا بسته شد. بعد دوباره رفت و اومد و دوباره گیر داد به خودکار، دیدم دست بردار نیست، گفتم بیا پشت دستت ساعت بکشم (: یه ساعت پشت دستش کشیدم و گفتم برو به مامانی نشون بده و رفت، چند دقیقه بعد برگشت و اون یکی دستش رو آورد که سایَــت (ساعت) بکش، یه خرگوش کشیدم، رفت و عروسکش رو آورد که سایتش رو بکش ((: دیگه پیچوندمش و در اتاق رو قفل کردم.

 * اگه همینطور ادامه میداد میخواست برا مادرش و مادر ِ مادرش و احسان (پسر همسایه‌مون) و فاطمه خواهر احسان و زهرا مادر فاطمه خواهر احسان هم ساعت بکشم :دی.

 * جدی بچه‌گی هم فضایی داره برا خودش که با هیچ فضایی حتی همریخت هم نیست.

نظرات 5 + ارسال نظر
لیلی پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:24 ب.ظ http://kavire-teshne.blogsky.com

وبلاگ جالبی داری کلا ا وبلاگایی که ا خودشونو خاطرات روزانه خودشون میگن خوشم میاد.موفق باشی.خوشحال میشم بهم سر بزنی

مرسی؛ خوشحالم که مورد طبع شما قرار گرفته شده وبلاگم (:

مرجان جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:08 ق.ظ

سزای عمل زشت پیچوندن بچه اینه که به زودی پیچونده میشی

خوب اونم نپیچید که،
رفت گوشیم رو پیدا کرد و اومد پشت در اتاق که گوشیت رو بگیر، بعد در رو که باز کردم اومد داخل دیگه بیرون نرفت (:

بهار جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:06 ق.ظ

آخی چه خوبه که یه کوچولو توی خونه دارید.
خیلی بامزه بود پستت

البته تو خونه نداریما!
بچه خواهرمه که ۲۴ ساعت اینجاست (:

بهار جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:16 ب.ظ

خ همون میشه دیگه:دی

آره خب،
خواستم بدون ایهام تعریف بشه :دی

مرجان جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:02 ب.ظ

همین دیگه. دیدی چقد سریع به سزای عملت رسیدی؟

عوضش امروز خیلی آروم بود،
۵ دقیقه پیشم نشست،
بعد گفت حدافظ میثم و رفت و در اتاق رو هم زد به هم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد