نوشته های دکتر خودم

نوشته های دکتر خودم

اینجا من یعنی خودم در مورد خودم و خود خودم می نویسم
نوشته های دکتر خودم

نوشته های دکتر خودم

اینجا من یعنی خودم در مورد خودم و خود خودم می نویسم

پــِرتانه

 * میدونی دوست دارم بشینم اینجا کلی چس ناله کنم، از زمین و زمون شکایت کنم، به خودم کلی فوش بدم، کلی تریپ افسردگی بیام، وسطش همه چی رو به چالش بکشم و تقصیر رو بندازم گردن این و اون و خودم رو راحت کنم، تقصیر کارایی که هنوز نمیدونم چی هستن، ولی همینطوری برای راحت کردن خودم این کارا رو بکنم.

 * میدونی دوست دارم اینطور چیزی رو فریاد بزنم، دوست دارم روی کل عــُرف پا بذارم، روی هر چیزی که خود انسان‌ها برای خودشون بدون هیچ دلیلی وضع کردن و چند سال بعد می‌فهمن اشتباه بوده و برش میدارن، روی خیلی پشت مذهب قایم شدن‌ها، روی خیلی چیزا که امروز میدونم اشتباهه و فردا مطمئنم که نیست.

 * میدونی دوست دارم این پست رو ادامه بدم و بنویسم و به خیال خانی که به رعیتش نصیحت میکنه و آخر هم به نگاه پدرانه‌ای بهش میگه برو گم شو پست رو پاک کنم، مثل این نصیحت کننده‌های حرفه‌ای که حتی اگه اشتباهی نعنا رو به جای ریحون بخوری شروع میکنن به نصیحت کردن، اینایی که عقده‌های خودشون رو پشت نصیحت قایم میکنن.

 * میدونی خیلی دوست داشتم یکی از همین نصیحت کننده‌ها بود و منو کلی نصحیت میکرد و آخرش وقتی لبخند رضایت رو رو لباش میدیدم، بهش میگفتم تو گوه نخور (: خیلی باحاله خدایی این تیکه‌ش، تصور کن قیافه‌ش، کلی رنگ عوض میکنه و بعد دوباره شروع میکنه به نصیحت کردن و بعد منم مثل یه مازوخ باز شروع میکنم به گوش کردن و باز وقتی تموم شد یه چیز دیگه بگم و باز اون شروع کنه به نصیحت کردن و این کار رو تا جایی ادامه بدیم که نمیدونم چرا، ولی به یه دلیلی تموم شه.

 * میدونی دوست داشتم یه دیوونه خونه بود که آدم‌هاش خودشون بودن، بعد میرفتیم اونجا و یکی میخ میکرد تو پریز برق و پرت میشد اونطرف، بعد ماها دورش جمع میشدیم و شروع میکردیم به نظر دادن، نه مثل نظر دادن‌های امروز تو جامعه، خیلی متمدن و با کلاس، حرف هم رو گوش میدادیم و نظر میدادیم، به نظرم من میگفتم چون این طرف میخواسته تمارض کنه تا داور به پریز برق اخطار بده و ادیسون تو گور بلرزه خودش رو اینطور پرت کرد، و گرنه این کارا دیگه برا چیه؟ گوش میدم، نظر شما چیه؟

 * میدونی حس میکنم که نباید این چیزایی که اینجا نوشتم رو می‌نوشتم، هر چی نباشه والاحضرت مالامبویی هستم برا خودم، هر چند از این سبیل‌هایی که دو دور پیچ میخوره و میشه با شپش‌های توش ساعت‌ها سرگرم شد ندارم، ولی خب عصای زرنشون که سرش کله‌ی یک مار ِ و ازش میشه برای امر و نهی کردن به این و اون استفاده کرد هم ندارم.

 * میدونی حس میکنم از این دنیا خسته شدم، راستش اگه قرار باشه اون دنیا هم مثل این دنیا همه‌ش برا رسیدن به یه چیزی خر حمالی کرد باشه، از اون هم خسته میشم همین الان؛ دوست دارم دولت بیاد من رو ببره تو همون شهرکی که محمود گفت که ایجاد میکنه برای منتقدین و توش بهشون ماهی چند ملیون پول میده و بدون هیچ کاری آدماش میتونن توش فقط حرف مفت بزنن. بعد هر روز صبح بلند شم یکی از این کتابا رو انتخاب کنم و مثل این دانشمندا برم کتابخونه بخونم و تو خودم ذوق بزنم و ظهر که شد برگردم خونه، بعد یه نیم ساعت چرت بزنم، بعد بگیرم بخوابم، نمیدونم بعدش چیکار کنم ولی فکر کنم همسایه‌مون رو دعوت کنم به صرف یه قهوه یا شاید یه لیوان دوغ، البته همون اول بهش میگم که جون مادرت گوه زیادی نخور، من به سیاست و ما فیها علاقه‌ای ندارم، بیا ساکت بشین و از صدای طبیعت لذت ببر.

 * میدونی دوست دارم کمی واقعی فکر کنم؛ به این فکر کنم که روزی میاد که مثل خری که دندون نداره و داره به سبزه‌های تازه سبز شده‌ی بهاری فکر میکنه حسرت میخورم، روزی که از گذشتن این ساعت‌هایی که گذشت و در حال گذره و میگذره حسرت میخورم و تنها کاری که میتونم بکنم اینه که فــَکــَم رو کمی جابجا کنم و بعد دندون‌هام رو از تو لیوان بردارم و بذارم تو دهنم و برم سر کوچه با مـَش میرزا قاسم خان عبدلباچی حرف بزنم و از قهرمانی‌ها و دلاوری‌هایی که نداشتم و نداشته بگیم. شاید یه بچه گیر آوردم و شروع کردم به نصیحت کردنش که این کار ُ بکن ُ اون کارُ نکن ُ وقتی که که تموم شد اون تو چشمام نگاه کنه و با مبحت بهم بگه گوه نخور و بعد من کلی رنگ عوض کنم و دوباره شروع کنم به نصیحت کردنش و باز و باز و باز ... .

 * میدونی خوب شدم که اینا رو به کسی نگفتم، چون شک نمیکرد که دیوونه‌م.

 * اعتراف میکنم که عکس بالا تحریف شده‌س، نسخه‌ی اصلی رو میتونین از اینجا ببینید، برداشتم اون قایق رو حذف کردم، لااقل چیزی رو که ندارم همون بهتر که نباشه (:

نظرات 14 + ارسال نظر
ع.خ جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:15 ق.ظ http://www.jump.blogsky.com

آقا معلومه بچه باهوشی هستی منتها باهوش تر از خرای قلدر دور و ورت...زورت نمیرسه فحش میدی...مام مثه شما.چی میشه کرد؟

ممنون (: البته عمومن دور و بری‌های من از من باهوش‌ترن اینطور که تجربه ثابت کرده.
میدونی زورم به خودم نمیرسه، دقیقن مشکلم خودمم. نمیدونم، فهمیدی به من بگو.

دکتربانو جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 10:44 ق.ظ http://drbanoo.blogfa.com

اقلیما جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:14 ق.ظ

فقط می تونم به احترام نوشته هاتون سکوت کنم...

نظری ندارین؟ (:

... جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:03 ب.ظ

سلام
همیشه در برابر نصیحت صبور باش....نصیحت شکلی است از بیان عذر وپند به دیگران باعث میشه زودتر به اشتباهش پی ببره.....ددقت کن به کی نصیحت میکنی...اما نصیحت رو گوش کن و تایید...گاهی باید لبخند زدو رد شد بگزار فکر کنند نفهمیدی و به نفهمیدن ما شاید دلی خوشحال شود....دقت کردین خود این نوشته ها نصحت بود.

سلام.
خدایی شما که منو می‌شناسید باید دیده باشید که صبر زیاده :دی ولی خب، میدونی خیلی چیزها واقعن نصیحت نیست، واقعن نیست؛ در برابر اینطور حرف‌هایی همون حرف آخر شما درسته و عمومن از این به بعد هم سعی میکنم اینطور باشم.
ممنون بابت متن (:

فاطیما جمعه 11 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:27 ب.ظ http://fatimapic64.blogsky.com/

خوب میشی پسرم
من الان مشهدم
برات خیلی دعا میکنم
هر آدمی تو لحظه هایی از عمرش یه همچین حسی که تو داریو تجربه میکنه
منم گاهی کم آوردم
گاهی حس کردم دنیا به تهش رسیده
حس کردم دیگه نمیتونم ادامه بدم و از خودم و دورو برم بدم میاد

انشالله که به روال عادی زندگی بر میگردی

مگه طوریمه؟ :دی
وااااای، خوش به حالت (: خیلی دعا کن، خیلی، مخصوصن برای ارشدم.

مرسی.

الدان شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ق.ظ http://anahno.blogsky.com

ها؟
آفرین ادامه بدی بهت دان 6 دیوانگی میدم .تمرین کن

استتتتتتتتاااااااااااااااد

طراوت شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 04:49 ب.ظ http://nabeghehaye89.blogsky.com


این همههههه!؟


چطور مگه؟

اقلیما شنبه 12 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 07:31 ب.ظ

نظر که چرا!ولی ترجیح دادم سکوت کنم مبادا آخرش جواب حرفام همونی را بگید که توی پستتون نوشتید!!

دستتون درد نکنه از شما توقع نداشتم!

اقلیما یکشنبه 13 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 09:52 ق.ظ

منظور بدی نداشتم که ناراحت می شید.میگم یعنی الان چون اینقدر حالتون بد.یکی باز یه چیزی بگه ممکنه بدتر بشید.همین بود به خدا منظورم.

حالم بد نیست
نه خب! یه چیز بگید، در ارتباطات تعاملی شاید راه‌حلی پیدا شد :دی

فری سه‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 08:19 ب.ظ http://fffery.blogsky.com/

تازه نمی دونی ته خوشبختایی! میگی چرا؟ مثل روز روشنه: می تونی یه کاری بکنی، من چی؟!!!

به کسی بگو که نشناستت! یعنی تو نمیتونی؟!

فری شنبه 3 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:08 ب.ظ

خودت هم می دونی که نمی تونم. در مورد این درد هیچ کاری نمی تونم بکنم.

جان لاک رو میشناسی؟ همونی که تو لاست هست، یه جمله معروف داره، میدونی چیه؟

فری دوشنبه 5 دی‌ماه سال 1390 ساعت 08:21 ب.ظ

نه، من اون سریال رو ندیدم. چیه؟
(در ضمن این درد خیلی بزرگی نیست، اینو می دونم، محض هم زبانی و اطلاع گفتم)

داستان یه سری آدمه که هواپیماشون تو یه جزیره سقوط میکنه، جان لاک یه جمله داره که میگه «به من نگو چیکار نمیتونم بکنم».

از صداقتت خوشم میاد.

فری پنج‌شنبه 8 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:06 ب.ظ

چاکر شما. تنها چیزی که این روزها خریدار نداره اصلا و ابدا

خرابتم :-{

قرار نیست آدم ارزش‌هاش رو بذاره تو بورس که ببینه خریدار داره یا نه. البته با کمی آرمانگرایی‌نگری.

دونده چهارشنبه 30 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:51 ب.ظ

واقعا هیچی نمیتونم به این پست باحال و فوق العاده با حال و خیلی باحال بگم تا حقش ادا بشه!!nd:



perfect!
great!
very good!

تو مستند میراث آلبرتا، یه دختر خانمی هست که رفته خارج و حالا داره از اونجا تعریف میکنه، بعد میگه اونجا همه چی خوبه، همه چی همه چی، اصن همه نایسن :))) من این تیکه‌ی آخر کامنت شما رو با اون صدا خوندم :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد