* امروز صبح نمایشگاه سالانهی کتاب تهران رو با حضور خودم، مزین کردم :دی از اونجایی که اهداف خریدم روشن بود خیلی اینور و اونور نچرخیدم و رفتم اونچه که میخواستم رو خریدم و برگشتم! اینه که خیلی نکتهای برای بیان کردن باقی نمیمونه. البته خوش گذشت و باز البتهتر همراهی دوستم سعید میتونه دلیل ِ تامه باشه براش.
* امیدوارم بتونم این کتابا رو بخونم! خریدش که لذتبخش بود، خوندنش فکر کنم لذتبخشتر باشه!
* ۳۰ اردیبهشت باید میانترم دوم حقیقی رو بدم، حجم ۴۰ برگه و من هنوز طرفشون هم نرفتم حتی. حجم DEA سرسامآور رفته بالا و من بهشون توجهی ندارم. بدبختی هیچ حسی هم بهشون ندارم، هر چی خودم رو نصیحت میکنم که پسرم بشین بخون، تابستون پشیمون میشی بدبخت! ولی انگار نه انگار که نه انگار که نه انگار! [اسمایلی منصور]
* امروز استاد سر کلاس DEA یه جمله گفت: «همهی زندگی بهینهسازیه، شما همیشه دارید به برای بدست آوردن چیزی، چیزی رو از دست میدین، بستگی داره که در تصمیمتون کدوم وزن بیشتری داشته باشن و اون تصمیم بتونه یه تصمیم بهینه باشه.» (حالا نقل به مضمون! دقیقش یادم نیست.).
* این روزهام رو میبینم، من الان جایی هستم که ۸۹ خواستم، ولی تلاشی رو که اونجا میخواستم ندارم، به واقع من را چه شده است؟ :/
* دیشب جرقهی یه ایده رسید به ذهنم در مورد رتبهبندی واحدهای تصمیمگیرنده، امروز سر کلاس مطرح کردم و استاد گفت که قبلا کار شده :( حالا بماند که چقدر تلاش کردم تا بتونم متقاعدش کنم که چی دارم میگم! ولی خیلی داغان شدیم از اینکه ایدهمان را نامردا دزدیدن قبل از ما :/
* در عنوان ِ اول ِ «از رنجی که میبریم» یه تکه شعر گفته بودم، خدایی بد نیست :دی از اینجا میشه خوندش.
* بعضی وقتا هست که در همون اول ِ آشنایی با کسی، یه حس خاصی بهش پیدا میشه، یه حس فارغ از صفت: «خوب یا بد». حداقل برای من جالب اینجا بوده که بعد از چند وقت ادامهی اون رابطه، اون حس صادق در میاد، یعنی اگه حس ِ خوب بوده اول کار، با طرف همریختی پیدا میشه و اگه بد، دونه دونهی وجه اشتراکاتی هم که بوده از بین میره.
* البته واقعیتش اینه که رد نمیکنم این نکته رو که ظاهر طرف ممکنه در نتیجه تاثیر بذاره، ولی خب درصدی از ظاهر هم برمیگرده به خود ِ وجودی ِ طرف. اصلا به نظر من روح هم چشم داره و میبینه چیزهایی رو در عالــَم خودش، اگه مطابق با خودش باشه خوشش میاد و گرنه خوشش نمیاد.
* تصور کنید دارید از پیادهرو به طرف مقصدتون حرکت میکنید، میبینید که یه پسری روی جدولای خیابون وایساده و داره از درخت توت میکنه و میخوره، چه فکری در موردش میکنید؟
* چه تصوری از فرهنگ و شخصیت اون شخص برای شما شکل میگیره؟
پ.ن ۱: امروز همینطور داشتم توت میخوردم، انسانها از کنارم رد میشدن، بعضیا با حالتی آمیخته با تاسف نگاه میکردن :دی بعضیا وایمیسادن و شروع میکردن به توت خوردن و بعضیا هم توجه خاصی نداشتن اصن :دی
پ.ن ۲: از «دست، جیغ، هورا»یی که در این آهنگ هست خوشم میاد!
* امروز از ۱۰ تا ۱۳:۴۵ میانترم اول آنالیز ِ حقیقی رو امتحان دادم. قالب کلی امتحان مثل بقیه امتحانا بود: «نیم ساعت اول فقط فکر کردم که موضوع چیه، بعد کمکم شروع کردم به نوشتن و آخر ِ کار هم آخرین نفر بلند شدم، به درخواست ِ استاد.».
* کیفیت کلی امتحان هم مثل بقیه امتحانا بود: «چیزی رو که اکثرا نمینویسن -نمیخوان یا نمیتونن- رو نوشتم و چیزی رو که اکثرا مینویسن رو ننوشتم.».
* نتیجهی کلی هم مثل بقیه امتحانها بود: «گند زدم.».
پ.ن ۱: امروز کادوی روز معلم رو تقدیم کردیم به دوتا استادامون. خدا انشاالله حفظشون کنه و سلامتشون بداره. کادوی استاد تحقیق یه دیوان خیام بود به ارزش مادی ِ ۱۸۰ تومن و کادوی استاد حقیقی یک تابلو بود به ارزش مادی ِ ۴۵ تومن.
پ.ن ۲: بعضا احساس میکنم خدا مغز من رو دیزلی ساخته، یه تایم میخواد برای گرم شدن، مثلا ۱ ساعت و وقتی هم گرم شد، یه تایم میخواد برای سرد شدن، مثلا ۲ ساعت و نیم!
پ.ن ۳: به شدت روزهای پوچی رو میگذرونم، احساس نیاز میکنم بودنش را، خدا سلامتش بدارد.
پ.ن ۴: از یه سنی به بعد، خوابگاه به شدت جای مضخرف و نچسبی میشه، اوضاع بدتر میشه اگه یه مشت پیرمرد ِ مدعی ِ نچسب دور و برت باشن. این روزها رو به با یک روزنهی امید سپری میکنم، خدایا خداوکیلی این یکی رو چفت نکن!
پ.ن ۵: خدایا گـــُه خوردم! هر چی تو بگی اصن!