* یکی از نعمتهایی که خدا در دانشگاه به من عطا کرد، داشتن ِ دوستهای مختلف، با نگرشهای مختلف بود. من دوست ِ از دل ِ ولایت فقیه داشتم تا ضد ِ ولایت فقیه و البته با حفظ عقیدههای خودم در منصب قبلی (و احتمالا اصلاح اونها در صورت نیاز و پیدا کردن دلیل منطقی برای این امر) و از طرف دیگه از ۲ سال سال پایینی خودم، تا ۵ سال سال بالایی خودم، یعنی هم یه گستردگی طولی در عقاید و هم گستردگی عرضی در سن.
* این گسترده بودن طیف دوستهام به من قدرت آشنا شدن با زوایای متفاوت و ممکن دید و بعضا توان دید متفاوت رو داد. البته این هم خوب بوده برام و هم بد! خوب از این نظر که از میزان جوگیریاتم کاسته شده، دید منطقیتری پیدا کردم و بد هم از این نظر که در هیچ ارگانی نتونستم فعالیت داوطلبانه داشته باشم، به خاطر همون دلیلی که بر خوبی اومد: «مطلق ندیدن».
* این مقدمه رو گفتم که یه مقدمهی دیگه رو بگم. من یه دوست داشتم ورودی ِ دولت ِ اصلاحات بود، یه روز بحث بر آزادیهای اجتماعی شد و برای روشن شدن ِ بحث خودش، روزنامهها رو مثال زد و برای نمونه، نمونه نشریات دانشجویی دانشگاه رو در حکومت اصلاحات بهم نشون داد. باقی ِ بحث ِ اون روز به بحث ِ امروز ِ من ربطی نداره.
* من وقتی اون نشریات رو دیدم، سخت بود برام باور کردن ِ اینکه اینا در دانشگاه ِ کوچک ِ شهرستان ِ کوچک ِ ما نگاشته شدن، «طراحی ِ شکیل، مطالب محکم و مستدل، طنزهای اجتماعی-سیاسی ِ اخلاقی، نشر ِ منظم و هدفمند، هیات تحریریه ِ مشخص»، تمام ِ ۵ ویژگی ِ مثبتی که از اونها به یاد من مونده و الان خاطرم یاری کرد در یادآوری آنها. نشریات نیز از طیفهای گوناگون بودند، انجمن ِ اسلامی، بسیج و کانونهای فرهنگی. اما اون پنج ویژگی در همهی اونها کم و بیش صادق بود. این از حکومت ِ چندنگاهی ِ اصلاحات (هر چند به صورت ِ ناقص).
* امروز ظهر که میرفتم سلف دیدم که جلوی سلف یه برگه میدن (همین عکس بالا)، معمولا من نمگیرم این نوع نوشتهها رو و یا اگه مجبورا بگیرم خیلی وقتی براش نمیذارم، اما ایندفه بالای برگه، گنده اسم ِ انجمن اسلامی حک شده بود و خب دلیل وسوسه کنندهای برای من بود برای گرفتن اون برگ: «انجمن جایی بود که دبیرستان ِ من در اون گذشت۱.»، گرفتم و الان که اومدم خوابگاه نشستم و خوندمش. تقریبا چیزی ازش عایدم نشد، به جز یک طنز از ابوالفضل زرویی نصرآباد که اونم فکر کنم از تو اینترنت پیداش کرده بودند. البته درکشون میکنم و همین کارشون رو هم ارج مینهم، هر چی بود بهتر از این بود که قربان و صدقه و فدایت شوم یک فرد خاص بروند. به هر حال نزدیک انتخابات است و دستور میآید برای شبیهسازی ِ فضای ِ آزاداندیشانه در دانشگاه.
* ویژگیهای نشریههای امروز: «اکثرا تکبرگی و طراحی ِ افتضاح، مطالب ِ ناشی از احساسات یا حاصل از تفکر ِ سطحی، استفاده شدید از ابزارهای بیاخلاقی (تمسخر، تهمت و …) به جای طنز، نشر ِ کاتورهای در بازههای زمانی تصادفی و هیات ِ تحریریهی یکشبدورهم!» و البته با این تفاوت نسبت به دولت ِ اصلاحات که «هر کی من گفتم» چاپ میکنه. نتیجهی یک حکومت ِ انحصارطلب.
* در اینجا قصد تطهیر ِ دولت اصلاحات را ندارم۲، بحث بر سر بیمحتوا شدن ِ اندیشهی دانشجوهاست. دیگه کمتر کسی وقت میذاره برای مطالعهی غیردرسی (دلت خوش است بالام جان! برای مطالعهی درسیاش چقدر وقت گذاردهای که برای غیردرسی انتظار داری؟)، من خودم چند وقتی هست که جامعهشناسی گیدنز رو شروع کردم به خوندن، حداقل من الان یادم نمیاد کسی اومده باشه و من رو در حال مطالعه این کتاب دیده باشه و نگفته باشه «بابا این چرت و پرتا چیه میخونی؟». البته این نخواندنها از دید من، به خاطر عدم ِ نیاز است، کسی که اندیشهای جز اندیشهی رئیس دارد که حق ِ حرف زدن ندارد، کسی هم که اندیشهی رئیس را دارد نیازی به حرف زدن نمیبیند، حرف بزند برای دفاع از چه در برابر که؟ البته شاید اینجا دوستان ِ دلسوز بگویند «بابا دیگه اینقدا هم وضع خراب نیست و جلوی حرف زدن کسی رو نمیگیرن که!»، میگویم قبول، نمیگیرند، البته تا زمانی که آن اندیشه قوت پیدا نکند.
* البته همهی اینها را گفتم، بیانصافی است اگر یادی نکنم از «محکمه»، محکمه نشریهی دانشجویی بود که با همت ِ دانشجویان ِ زبان انگلیسی دانشگاه ِ لیسانسم نشر میشد، شاید در برابر ۵ معیار مطرح شده در بالا هنوز جای کار داشت و نمرهی کامل را به خود نمیگرفت، ولی حداقلش بین نشریههای موجود که من دیدم بهترین بود، با همهی سختیهایی که در برابر راهش بود.
* بروزرسانی: اگه ۱۰ دقیقه وقت دارین، لطفا این پرسشنامه رو پر کنید، طرح مطالعاتی یک دانشجوی دکتراست و مشارکت شما میتونه کمک کنه به ایشون برای تصمیمگیری بهتر ؛)
۱. به اسم فقط البته و نه عمل!
۲. به عقیدهی نگارنده، اگر حکومت به صورت کل در دستان این اصلاحطلبان ِ کنونی بود، وضعیت انحصارگرایی شدیدتر و خیلی خیلی بدتر میشد.
* «به اندازهی توانم …»، «به اندازهی وقتم …»، «به اندازه علاقهم …» و … (نمونهی دیگهای هم هست؟). اینا نمونه جملههایی هستند که به صورت کیفی، یک اندازه برای میزان تلاش رو مشخص میکنن.
* جدیدا یه معیار برا خودم ساختم به عبارت «به اندازهی حوصلهم». خیلی ازش راضیم؛ باهاش بهتر میتونم خودم رو ارزیابی کنم، من هم «توان» دارم، هم «وقت» و هم «علاقه»، فقط تلاشی که انجام میدم به اندازهی این ۳تا نیست، دلیلش چی میتونه باشه؟ اویلا! «حوصله» :دی
* حالا اینکه چرا حوصله ندارم رو نمیدونم! شاید خاصیت سنم این باشه، بزرگ میشم خوب میشم :دی
* «اصلا آدمها با تصورهایشان زندهاند! از هر کسی یک تصوری میسازند و با همان زندگی میکنند، وای از آن روزی که آن شخص بگوید من اینم و این این بودن با آن تصور سر ناسازگاری بردارد! آن شخص حذف میشود کلا!»۱
* اصلا علت اینکه خیلی از ازدواجهای مدرن و نیمهمدرن، آخرش خیلی خوب و خوش تمام نمیشود همین است، این آن یکی را در یک شرایط خوب دیده است و یک تصور خوب برداشته، آن نیز این را همینطور و امان از روزی که شرایط تغییر کند و آن یا این مجبور شود آن چیزی که هست را به این نشان دهد! وای وای وای! آن روز جهنم است! روزی که یک تصور میشکند! حالا اگر خیلی آدمهای عاقلی باشند، بعد از دیدن یک تصور نزدیک به واقعیتتر (یا یک تصور نزدیکتر به واقعیت از نظری) تصور خودشان را از هم بروز میکنند و بعد از یک دعوا به ادامهی زندگیشان میپردازند، در غیراینصورت عرش خدا را روی ویبره میگذارند.
* چیزی که ما درسش را میخوانیم (یعنی DEA) هم مشکلش همین تصور است، میآید برای مقایسه چند واحد، آنها را در بهترین حالت در نظر میگیرد، خوبیاش این است که اگر در آن بهترین شرایط کسی پیدا نشد که بهترین باشد، در هیچ شرایط دیگری هم بهترین نخواهیم داشت، اما اگر کسی هم بهترین شد، لزوما بهترین در همهی شرایط نیست!
* اینجور هم نیست که حالا که من میگویم آدمها اینطورند، من اینطور نباشم، من هم به احتمال خیلی زیاد جزئی از همین آدمها هستم!
۱. بخشی از کامنت من در وبلاگ فری.
پ.ن: دوشنبهی دیگه، میانترم آنالیز حقیقی دارم! دعا کنید برای من.
* این آخرین چیزی بود که ازش داشتم، یه برگه از یه کوئیز. سر کلاس فرآیند تصادفی استاد کوئیز گرفت، تقریبا هیچ کسی ننوشت کوئیز رو، خانمی هم ننوشت، تو کلاس فقط من بودم که جواب نصفه نیمهای به سوال داده بودم، استاد بعد از جمع کردن برگهها، نگاهی به اونا انداخت، به خاطر همبستگی بچهها تو درس نخوندن گفت که از کسی نمره کم نمیکنه، ولی به من یه نمره داد. بعد از کلاس، رفتم برگهم رو بردارم، برگه رو که برداشتم دیدم برگهی خانومی هم هست، کسی تو کلاس نبود، همه به خاطر گندی که زده بودند رفته بودن، برگه اونو هم برداشتم و لای کتابم گذاشتم، هیچی تو برگهش نبود، به جز یه اسم؛ امروز وقتی لا به لای وسیلههام میگشتم، برگه رو پیدا کردم، غریبه که نیستی، دلم براش تنگ شد، این دلتنگ شدن میتونست دوباره سرآغازی باشه برای چند روز داغونی، برگه رو بردم روی حیاط و آتیشش زدم، وقتی اسمش سوخت، سوختم.
* یک خاطره بود از ۲۹ ژوئیه امسال (یه جا دیگه ثبت شده بود، آوردمش اینجا).
* بروزرسانی: «من نه عاشق هستم، و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من، من خودم هستم و یک حس غریب، که به صد عشق و هوس می ارزد …».
* اگه یه روزی یه دیکشنری باشه که توش بخوان برای هر صفت یه آدم مثال بزنن، لاشک ٍ و لاریب ٍ فیه، برای صفت «خوشحالک۱» باید اسم این حقیر رو بنویسن.
* ۹م اردیبهشت میانترم ِ آنالیز حقیقی دارم، جزوهی DEA رو باز هم نکردم حتی! در عوضش صبح تا ساعت فلان خوابم، پا میشم قشنگ با کمال آرامش تو اینترنت میگردم، ظهر میشه میرم ناهار، برمیگردم یه چــُرت میزنم، پا میشم چهار الی پنج برگ آنالیز حقیقی میخونم، شب میشه شام میخورم، میام نت، دنبال آموزش شبکههای عصبی میگردم، آخر ِ شب میشه میخوابم.
* همهی اینها در حالیه که برای پاس کردن همون آنالیز حقیقی من باید قضیهها و اثباتهاش رو حفظ کرده باشم و تمرینهاش رو هم نگاهی انداخته باشم (برای نمرهی بالا باید تمرینهاش رو هم حفظ کرده باشم.).
* [این خط چسناله در مورد پوچ بودن زندگی بود که حذف شد …]
* امروز عصر متوجه شدم که به چه شدت ناشــُــکرم! بیشتر نمیتونم بازش کنم، ولی برای اینکه بعدا یادم بیاد، ماجرای آئینه و حرفی که بهرام زد.
* بهرام دوستمه، البته من خودم رو چسبوندم بهش، دانشجوی دکتری تحقیق در عملیات ِ، تصورش هم همین بس که نـُرم منفی بینهایتش هم مثبته! (منفیترین ویژگیش هم مثبته).
* هاها! البته خیلی شور ِش کردم پست رو! وضعم اونقدها هم بد نیست خدایی، سه هفتهس از روی برنامه در رفتم همهش! بیانصاف نباشم!
* امروز استادم زنگید بهم، در مورد همون کراولر، آخر ِ کار موقع خداحافظی از دهنم در رفت گفتم چاکرتم! :)) خیلی ضایع بود! بندهخدا هم فکر کنم جا خورد :)) خیلی خودم رو خوردم به خاطر این حرف :دی
* برم بخوابم، امیدوارم فردا بتونم شش پاشم! حداکثر دیگه شش و نیم :)
۱. اُسکـُل. کسی که الکی خوشحال است. دیوانهی آدمنما.
پ.ن: مربوط به ۱ -> یه کلمه هست که حس کلام رو هم منتقل میکنه، ولی چه کنم که خواهران وبلاگ رو میخونن و نمیتونم بیانش کنم. شما با تخیل آریایی ِ خودتون مطمئنا میتونید بفهمید اون کلمه چیه!