نوشته های دکتر خودم

نوشته های دکتر خودم

اینجا من یعنی خودم در مورد خودم و خود خودم می نویسم
نوشته های دکتر خودم

نوشته های دکتر خودم

اینجا من یعنی خودم در مورد خودم و خود خودم می نویسم

معادله زندگی


 * یه سوال هست که تقریبا بعد از انجام بعضی کارها به ذهنم میرسه، مثلا وقتی حرفی میزنم که نباید بزنم، وقتی درسی رو با بالاترین نمره پاس میکنم، وقتی وبلاگم رو بروز میکنم، وقتی برا کسی کامنت میذارم و ... . سوال خیلی خاصی هم نیست، اونم اینه یعنی اینکه مثه منه، سرنوشت منم مثل اونه؟، اجازه بدین کمی شفاف‌تر صحبت کنم، منظورم اینه که وقتی می‌بینم قبلا یکی یه کاری رو انجام داده و منم الان دارم شبیه همون کار رو انجام میدم، وقتی کسی یه اتفاقی براش افتاده و الان هم برا من همون اتفاق افتاده، آیا آینده من هم مثه اون طرف میشه؟، رک و راست بخوام بگم سوالم اینه که درسته که من خودم رو با کسی مقایسه کنم؟

محقق جوان ۱


 * گفتم که میخوام بشینم یه مقاله ترجمه کنم، تا حالا حدود ۴ صفحه ترجمه کردم، البته ترجمه خالی هم که نه!، از خودمم وارد کردم، خلاصه همین چهار صفحه رو که میخونم لذت میبرم، میخوام همینطور ادامه بدم ببینم آخرش چی میشه، حداقلش اینه که خودم لذت میبرم از خوندنش دیگه!

 * تو همین چهار صفحه به این نتیجه رسیدم بنده خداها اینایی که کتاب می‌نویسن یا فلان قدر تحقیق میکنن واقعا چقدر زحمت میشکن‌ها!، گفتنش آسونه ولی واقعا زحمت میکشن. البته اگه برن کلاس زبان براشون ترجمه آسون‌تر میشه :)) ولی تالیف تو همون حالت قبل میمونه.

 * گروه ریاضی هر هفته یه سمینار میذاره که مخصوص خود اساتید با دانشجوهاییه که علاقه دارن به ریاضی (میدونین که، اونایی که میرن ریاضی عموما از سر ناچاری میرن، اگه میتونستن برن رشته‌ی دیگه میرفتن، تعارف نداشتن با کسی :) )، یه جلسه منم رفتم، استاد داشت مقاله ISI خودش رو ارائه میداد، همش یا ۱۳ صفحه بود یا ۱۴ صفحه. پیش خودم گفتم همین؟؟، حالا دارم میگم همون؟؟، فقط لحنش یه کم فرق کرده.

 * امیدوارم منم یه روزی استاد بشم (و میدونم که میشم).

روزگاریه ‌ها!


 * این مدیر سرور هم ظاهرا از صبح تا حالا ما رو فیلم خودش کرده، هی بکاپ هفته پیش رو میریزه، هی امروز، هی دیروز هی ...، دیگه واقعا اعصابم رو به هم ریخته. نصف پست‌های هفته پیش انجمن که پاک شده، امروز صبح تو وبلاگم یه پست انتشار دادم که اونم پاک شد، دوباره انتشار دادم و چندتا کامنت گرفت، دوباره مدیر سرور بکاپ ریستور کرد پاک شد، یعنی الان در حد لالیگا دارم میترکم. حالا بنده خدا تقصیری هم نداره، میخواد سرورم رو انتقال بده، ولی ...، چی بگم والا!

 * شیطونه میگه امثال امسال برم یه سرور بخرما، جدی!، آدم یه پنج شیش ملیون میده راحت میشه، تازه میتونی بفروشی پول هم در بیاری. اگه خدا زده بود پس گردنم که درس بخونم الان داشتم یا نرم‌افزار میخوندم یا IT، اونوخ داشتن یه سرور حتمی حتمی بود.

 * میخوام یه مقاله ترجمه کنم بذارم تو وبلاگم، تا هم به درد خودم بخوره و هم به درد ملت، فعلا شروع میکنم به ترجمه کردن، وقتی تموم شد، اگه سرور درست شده بود که میذارم همونجا، اگه درست نشده بود میذارم اینجا تا ... خودم و مدیر سرور بسوزه.

غم


 * الان که دارم با سیستم کار میکنم از روی عادت دارم آهنگ گوش میکنم، از اونجایی که خودم حوصله آهنگ دانلود کردن رو با این سرعت افتضاح اینترنت و فیلترینگ شدید ندارم، اینه که باید از این و اون آهنگ بگیرم، آهنگ‌هایی رو که الان دارم گوش میکنم رو دختر خاله‌م تو یه پوشه جمع کرده برا خودش، آقا از این چند ده‌تا آهنگی که هست یکیش توش دلینگ دلونگ نیست، همه‌ش از این آهنگ‌های به قول بچه‌ها تو کار غم و موضوعش عشق و عاشقی و رَفت و مُرد و خون و تیغ و از اینا.

 * جالبه‌ها هر کی تو هر دوره‌ای از زندگیش یه نوع غم داره، من خودمم یه دوره غم عاشقی رو داشتم و ادعا میکنم اکثرا اینطور غمی رو دارن، ولی الان اونطور غمی نی. الان تمام غمم اینه که سرور سایت به یه حالت پایدار و  Stable در بیاد، دیگه کم‌کم داره واقعا اعصابم رو خرد میکنه، الان غمم اینه که بشینم درس بخونم، اینترنت برا آدم نون و زندگی نمیشه، برنامه نویسی تحت وب هم همینطور (با توجه به روند فیلترینگ سایت‌ها مگه آدم مریضه یه چیز بنویسه که بعدا فیلتر شه).

 * خوبه که آدم غم‌هاش رو یه جا برا خودش یادداشت کنه، من خودم که کلا آدم فراموش‌کاریم و زود یادم میره چی بوده و چی نبوده، ولی اگه آدم یادش بمونه خیلی تو آینده‌ش میتونه کمکش کنه.

خر خاکی


 * بعضیا خدا طوری خلقشون کرده که باید خر باشن، هیچ راهی هم جز این براشون قرار نداده، تقصیری هم ندارن‌ها، دیگه چیکار میشه کرد؟، خزن دیگه، خر!. نمونه بارزش اینایی هستن که بدون دلیل از کسی طرفداری میکنن و روش تعصب دارن، حالا تا صبح هرچی میخوای دلیل بیار و خودتو جر بده، مگه فایده داره؟، مگه تو گوششون میره، تموم که شد، دوباره حرف خودش رو میزنه، انگار که اصلا گوش نمیکرده چی داری میگی، مثلا تو بحث سیاست تو درباره فواید شکلات چوبی براشون حرف بزن، تموم که کردی و دیدن که دهنت بسته شد، میگن : بله، من به عقاید شما احترام میذارم و حتی اعتقاد دارم یه قسمتیش هم شبیه به حرف منه ولی ... دوباره مثه یه نوار ضبط شده شروع میکنن به گفتن اونایی که قبل میگفتن.

 * حالا خداییش هم بعضی جاها آدم باید خر باشه، مثلا جایی که دارن حقی از آدم رو میخورن، حداقل من خودم نمیتونم که ادعا کنم که درجه‌ای از خریت رو ندارم، به قول پاسکال دیوانگی به قدری لازم است که نداشتن آن به نوعی دیوانگی محسوب میشود، حالا شما به جای دیوانگی بذارین خریت، همون میشه (مثه این قانونای فیزیکی که جای یه کلمه عوض میشه و میشه یه قانون جدید).

حسودی


 * من خیلی به بچه درسخونا حسودیم میشه، واقعا وقتی می بینم اونا از درس خوندن لذت میبرن و من درس نمیخونم میخوام خودم رو محکم بکوبونم تو دیوار، نه چون نمیتونم، چون استعداد دارم و استفاده نمیکنم. کاشکی قبلن هم نوشته بودم از حس‌هام تا ببینم بعد از هر ترم اینجوری میشم یا این اولین بارمه، ولی اینو میدونم که هیچ وقت مثل الان دوست نداشتم که درس بخونم.

 * بعضی وقت‌ها آدم به خودش بعضی چیزا رو تلقین میکنه، مثلا همین که من میگم من بچه با استعدادیم، شاید اینطور نیست و من الکی از خودم انتظار دارم، ولی وقتی می بینم درسی که از اون همه آدم فقط چند نفر پاس کردن و منم جزشون بودم به تلقینی بودن این شک میکنم. ای کاش یه جایی بود که مشخص میکرد آدما چقدر استعداد دارن.

 * همیشه هم نمیشه گفت استعداد!، اینقدر تو تاریخ هست که فلانی استعداد نداشت و با تلاش و پشت کار به فلان جا رسید الکی که نیست. به قول یارو رمز موفقیت ۱ درصد استعداد و ۹۹ درصد پشتکاره.

 * وقتی به علت نداشتن پشت کار خودم فکر میکنم به دو عامل میرسم که نمیدونم کدوما درسته : ۱.نداشتن امید به زندگی (کلا همه مسائل مربوط به زندگی یا بی حس و حالی موضعی) ۲. بی حس و حالی ذاتی (شیرازی بودن :) ).

 * فک کنم فقط به یه استارتر احتیاج دارم، یکی که فقط ازم بخواد شروع کنم، نمیدونم کی میتونه این کار رو برام انجام بده (خیلی ها ازم میخوان که فرضا بیشتر درس بخونم، ولی شاید حرفاشون کمتر برام اهمیت داره یا زود فراموش میکنم) اگه میدونستم کیه خودم میرفتم سراغش.

ولش کن بابا


 * گوشیم داره زنگ میزنه، جواب نمیدم، کی حال و حوصله داره به خدا، شماره‌های آشنا رو جواب نمیدونم این یکی دیگه غریبه‌س، حالا خوبه که میتونم حدس بزنم چی میخواد بگه، کلا تمایلی برا ارتباط با خیلی‌ها ندارم دیگه.

 * دلم به خاطر روزهایی که بی هدف گذروندم داره میسوزه، میخوام از همین حالا یه زندگی هدف‌دار داشته باشم، واقعا دیگه خسته شدم از این جور زندگی کردن، نمیدونم چرا ولی چند وقتی بود که هیچ امیدی برا ادامه زندگی نداشتم، زندگیم شده بود الله بختکی، ولی دیگه نمیخوام اینجور باشم، شاید الان به قول معروف گرمم و دارم اینا رو میگم ولی به خدا دیگه نمیخوام اینجور باشم، دلم میخواد بشینم درس بخونم، دلم میخواد قیافه یه آدم حسابی پیدا کنم (حالا یه آغا غولی نیستم ولی اونجوری که دلم میخواد هم نیستم). بعضی وقتا خودم را با این معتادا مقایسه میکنم که تصمیم میگیرن ترک کنن ولی دوباره میکشن، دلم نمیخواد اینجور باشم، خدایا تو رو به خودت قسم کمکم کن، دیگه خسته شدم.

 * کلا عالی‌ترین هدفی که الان تو ذهنم دارم اینه که تو همین رشته ریاضی دکترا بگیرم، حالا درسته مریم میرزاخانی نمیشم ولی خودم که میتونم بشم، راستش رو هم که بخوای همه میگن تو کامپیوتر خیلی استعداد دارم (حالا میگن نمیشه که بزنیشون) ولی دلم به هیچی جز ریاضی راضی نمیشه.