نوشته های دکتر خودم

نوشته های دکتر خودم

اینجا من یعنی خودم در مورد خودم و خود خودم می نویسم
نوشته های دکتر خودم

نوشته های دکتر خودم

اینجا من یعنی خودم در مورد خودم و خود خودم می نویسم

لو باتری!

 * یکی از سرگرمی‌های بچه‌گی‌هام، این چراغ‌قوه‌هایی بود که کل تجهیزات‌ش یه دونه باتری قلمی بود و یه دونه لامپ ۱.۵ وات و یه دونه کلید. خودم با پتو برا خودم شب مصنوعی درست میکردم و تخیل خودم رو با چراغ‌قوه‌م پیاده میکردم! و روز عزا هم وقتی بود که باتری چراغ‌قوه سر ناسازگاری و تموم شدن میذاشت! با هزار جون کندن و دندون روش فشار دادن و تو آب جوشوندن زنده نگه‌ش میداشتم! دقیقا مثلا همین اسمایلی که نه جک! تو نباید بمیری!

 * این روزهای خودم هم شده مثل اون باتری ِ چراغ‌قوه. ربع الا بیست دقیقه درس میخونم، به شدت خواب میریزه تو چشمام و حدود دو ساعت میخوابم و این چرخه کم‌کم داره برام تبدیل میشه به یه عادت! به زور یادآوردن دندون استاد و چایی ِ داغ خودم رو بیدار نگه میدارم! مثل همون اسمایلی.


پ.ن: ذات امتحان همین‌ه! موقعی که میخوای برا امتحانا درس بخونی، هر چی از هر جای عالم که تا حالا باهات کار نداشتن میان سراغت!

نظرات 23 + ارسال نظر
دونده طوفانی چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:31 ب.ظ

سلام

جانا سخن از دل ما می گویی.(یا یه همچین چیزی!)

منم همینطورم. کلافه شدم از دست خوودم!
کاملا درک می کنم چی می کشین. خواب آلودگی و گذشتن وقت....:((



خیلی دلم واسه اون روزایی تنگ شده که
دور حیاط خونمون دوچرخه سواری می کردیم و با داداشم دزد و پلیس بازی می کردیم و به هم میوه کاج پرت می کردیم و با آب شلنگ پل میساختیم و از زیرش رد می شدیم و.....!

سرگرمی بچگی ها، چقدر ساده بودن و بی غل و غش و تمام دنیای ما....

سلاام!

راهی هم هست؟ :/


بنده‌خدا اون بلبل درخت نارگیل، من مطمئنم که همیشه مظلوم بوده! احساس همزادپنداری میکنم اصن باهاش :(

بهزاد چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 01:44 ب.ظ http://behi.fardblog.com

واقعا در عجبم خوش تیپ نیستی که هستی باهوش نیستی که هستی دوست خوب هم هستی برای همه خیلی ماهی چرا باتریت لوو شده؟
پاشو خودتو جمع کن بینممممممم
سهراب میگه:

شب آرامی بود

می روم در ایوان، تا بپرسم از خود

زندگی یعنی چه؟

 

زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست

زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست

رود دنیا جاریست

زندگی ، آبتنی کردن در این رود است

وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم

دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟

هیچ!!!

زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند

شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری

شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت

زندگی در همین اکنون است

زندگی شوق رسیدن به همان

فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

شاید این خنده که امروز، دریغش کردی

آخرین فرصت همراهی با، امید است

زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک

به جا می ماند

زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ

زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود

زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر

زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ

زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق

زندگی فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم

یک جا اینقد هندونه میدی به فکر کمر طرف هم باش :)))

مرسی، قشنگ بود :)

فری چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:54 ب.ظ

بابا خواب که خوبه! بهتر از منه که این روزها ، وقتی کار دارم خودآزاریم می گیره! میشینم پای نت، شب زنده داری و ... در نهایت همه کارهام می مونه.
البته جون خودم از امشب با خودم عهد بستم بخوابم. چون واقعا همه کارهام مونده! دعا کنید بتونم سر عهدم باشم!

منم موقع‌هایی که بیدارم فقط تو نتم :)))

ان‌شاالله که میتونی دکتر! ؛)

شهرزاد چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:49 ب.ظ

دکتر چرا اینقدر امتحان داری شما؟؟؟؟
بذار یه خاطره بگم برات شاد شی، هفته پیش یه نمودار فیت کرده بودم جلو تلویزیون پای بازی تیم ملی با لبنان یه خورده جواب هاش بد در اوومده بود، صاف در اومدم به استادم گفتم استاد پای بازی تیم ملی فیت کردم نمودارهامو!!!
استادم : چی میگی؟خود منم برنامه خانم فلانی رو دیشب پای فوتبال روندش رو اصلاح کردم.
من :|

این مدلی باش دکتر!
درست میشه خودش!
take it easy!

البته اینم گوشزد کنم استادم دانشمند هستـ.ه ای این مملکت هستند بادیـگارد دارن. یه همچین موجودی هستند ایشون. (آیکون درس بخون بچه جون لیسانسه هاش بیکارن و اینا)=)))))

راستی لینک قالب وبلاگم:
http://www.theme-designer.com/template36.html

کل یوم الامتحان و کل الارض سالن امتحان :دی

:))))
من که همین مدلی پیش میرم :دی نمیدونم چرا بقیه مخصوصا اساتیدم نمی‌پسندن :))
ای بابا! کی مثل شما!

ممنونم :)

نون الف چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:04 ب.ظ http://lore.blogsky.com

:))
من کل فصل امتحاناتو خواب بودم :))

خپل خواب‌آلود مثلا :))))

خودم چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:58 ب.ظ

من وقتی باطری در حال تموم شدن بودش با انبری فشارش میدادم که کارم راه بیوفته
بیچاره حسابی خرد خاک شیر میشد از دست من.
همین مونده بود که پوستش کنده شه

معادل همون دندون فشار دادن من بوده دیگه :دی

بهزاد چهارشنبه 29 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:58 ب.ظ

دلمون گرفت :(
تو حال نداری منم حالم گرفته شده بخدا
هعععیییی

کی گفته من حال ندارم! من خیلی هم باحالم! :دی فقط یه کم تنبلم :دی

مترسنج پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:40 ق.ظ http://dar300metri.blogsky.com/

این لامپای یک و نیم ولتی چه احترامی داشتن...!
حتی سوخته هاشو جمع میکردیم واسه استفاده های دیگه...
امکانات نزدیک صفر بودد ولی نمیدونم چرا اونموقه ها دل و دماغا چاقتر بود و انگیزه ها لبریز

موافقم خیلی!

همه جا هم این مورد صادق‌ه! من یه دونه کامپایلر ناقص کیوبیسیک داشتم که به زور برنامه میاوردم بالا و مثل این خوشحال‌ها زندگی میکردم!
یا فلش‌مکس بالا نمیومد روی سیستم‌م، به جاش از سوییش‌مکس استفاده میکردم و چقد خر ذوق بودم،
کیت نداشتم، روی کارتن مدار میبستم، چقد هم ذوق میکردم!

چه دوران تخیلی بود خدایی :)))) چقد من طفلکی بودم جدی :))

بهزاد پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:01 ق.ظ http://behi.fardblog.com

ای وای هندونه ها رو بده من ندونستم کمرت تحملشو نداره
خب خدا رو شکر حال داری
یه کم تنبلی :یعنی به طور خلاصه مث خودم گشادی
دکی یه سوال طرح کردم به طور اتفاقی خیلی جالبه بنظرم
عرصی میام برات مینویسم فکرتو مفشول کنه

بیعدب :))))

منتظرم ؛)

بهزاد پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:58 ق.ظ http://behi.fardblog.com

چیه؟
وااات؟
گفتم سوالو عرصی میگم نگفتم که الان اومدم میگم و دلیلی نداره الان نیامممممم آییییی ملتتتت از دست این میثم چی کنمممم دیکتاتوووورررر واییی هوواااررررر(غش)
دااااااد بهزاد میمیرد سازش نمیپذیرد
نه غزه نه لبنان جانم فدای ایراااان
(خود زنی)آیی واااییی نامرد چرا میزنی؟آزادی ندارییییممم تو این وب
((= اوووف ببخشید یه لحظه رفتم تو جلد جبهه سبز و بنفش:)))))))
شانس آوردی نرفتم تو جلد افراطی ها و بسیجی های افراطی :))))

من؟ دیکتاتور؟ شیب؟ :)))

رونوشت به ۱۱۳ :دی

یاسمین پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:34 ب.ظ http://http://sharifipour1371.blogfa.com/

اگه 24 ساعت هم بخوابیم و بعد پاشی تا کتاب درسی رو بگیریم دستمون وبخونی باز
دلمون خواب میخواد وهمش چرت میزنیم

دقیقا :|

بهزاد پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:47 ب.ظ

113 کی بید؟

زنگ بزن ببین :دی

حالا پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:04 ب.ظ

من دلم خواب نمیخواد. معتاد به نت هم نیستم. شب زنده داری هم نمیکنم. دوران نقاهتم هم تموم شده.
کلا آدم شدم البته هر چند فرشته ها آدم نمیشن ولی کمی آدم شدم
تصمیم جدی خودمم گرفتم که از شنبه اول تیر شروع کنم به درس خوندن درست و حسابی.
مدت استراحتم برام خوب بود. البته استراحت که نبود.چون هم سر کارم و هم هنوز کلاس دارم ولی استراحتم میکنم یعنی در واقع کارم برام یه استراحته و همچنین شادم میکنه.
خدا کمکم کنه میخوام با عشق درس بخونم، که واقعا برا یادگیری بخونم نه اجباری باشه که راحت باشم و همچنین با تمرکز کامل باشه.
از خدا میخوام کمکم کنه.

من یه پیشنهاد براتون دارم،
هیچ وقت، هیچ جا تصمیمی که برای آینده‌تون گرفتین و مجبورین به خاطرش بعضی چیزها رو تغییر بدین جایی نگین. این باعث میشه با گفتن، اون چالش درونی که موجب حرکت‌تون میشه ارضا بشه و بعد از چند وقت دیگه دست از اون تصمیم بردارین!

ان‌شاالله که موفق باشید :)
شیرینی دکتراتونو بخوریم :دی

بهزاد پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:13 ب.ظ http://behi.fardblog.com

مسئله بنده به قرار زیر میباشه یکم تغییرش دادما(یعنی الان دارم مساله رو نما بهش میدم)
یازده تا خرگوش داریم با یه دونه هویج
و چهرتا خرگوش از جنس مخالف که به ترتیب از 1 تا چهار زیباییشون کم میشه!.و در پایان مسابقه به ترتیب هرکی قسمت بیشتری از هویج رو بنده شد خرگوش ها از جنس مخالف مال اون میشه. خب سوال اینه:
اول هویج رو یازده قسمت مساوی تقسیم میکنیم میدیم به خرگوشا.
مسابقه میذاریم هرکی قسمت اول مسیر رو رفت سهمش از هویج دو برابر میشه یعنی یک یازدهم میشه دو یازدهم . و از سهم ده تا خرگوش باقیمانده به طور مساوی کم میشه( پاداش به خرگوش برنده و جریمه بقیه خرگوشا{هوشمند سازی الگوریتم مسئله}).
مرحله دوم مسابقه بین ده خرگوش باقیمانده شروع میشه و خرگوشی که اول بشه سهمش دوبرابر میشه و از مال نه تای بعدی کم میشه
بعد بین خرگوشی که دفه قبل اول شد با اینی که الان اول شد مقایسه میکنیم سهم هرکی بیشتر بود خرگوش خوشگله مال اون میشه و اونی که یکم زشت تره مال دومی میشه.
دو باره مسابقه بین نه تای باقیمانده میذاریم هرکی اول شد سهمش دو برابر میشه و از هشت تای بقیه کم میشه و میره پیش دوتا خرگوش قبلی و باز مقایسه میشه و به ترتیب هرکی سهم بیشتری داشته باشه خرگوش خوشگله مال اون میشه و...
همینجوری ادامه پیدا میکنه تا نفر آخر معلوم شه.
حالا سوال اینه 1.حداقل و حداکثر چندبار باید مسابقه برگذار بشه؟
2. سوپریمم مجموع سهم چهار خرگوش اول چه عددی میتونه باشه که بتونیم برای جلوگیری از هزینه بیشتر تعداد مسابقه رو کم کنیم؟!
این بوذد سوال من :دی ظاهرش ساده س

من مــُردم! :))

بعد از امتحانات که حس و حال درستی بود حتما روش فکر میکنم، شاید کد هم زدم براش ؛)

بهزاد پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:19 ب.ظ http://behi.fardblog.com


اطلاعات میگی ایا؟!!
من حرفام پس میگیرم و اعتراف میکنم میثم منو گول زد امضا هم میکنم

دیگه دیره دیگه دیره دیم دارام دیم دام دادام دام :دی

بهزاد پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:33 ب.ظ http://behi.fardblog.com

دکی بیکار بودم کامنت حالا رو خوندم
جرابت خوندم واقعا درسته؟؟خیلی جالبهههه نمیدونستممم
وااایی راست میگی آره منم همین تصمصماتم میگم و... آخرش نمیشه(تفکر)

پ چی! من اینقد چیز میدونم :دییی

فرزانه پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:52 ب.ظ http://jinoos-ap.persianblog.ir/

شبایی که منو و برادرام بیدار میموندیم و درس میخوندیم همیشه من پرحر ترین بودم همیشه اونا شاکی منو از اتاق پرت میکردن بیرون که برو جایی دیگه بخون خیلی حرف میزنی ولی باهم درس خوندن حال میده .بیام باهم بخونیم ؟

:)))

این ده پونزده روز که همه‌ش خوابم!
از ماه رمضون که شبا میخونم پایه‌م اساس!

حالا پنج‌شنبه 30 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:26 ب.ظ

نه. نیفتاد بازم
؟؟؟
آخه چی میشه یه جوری بگی منم بفهمم؟

مثلا من نتایج خوبی این ترم نگرفتم (برای مثال)، این باعث خودخوری من میشه و در نتیجه می‌شینم فکر میکنم و می‌بینم که من اگه روزی ۳ ساعت رفته بودم سالن مطالعه و درس خونده بودم اینطور نمیشد. خب از الان تصمیم میگیرم که روزی ۳ ساعت برم سالن مطالعه درس بخونم، حالا اگه جایی نشستم و گفتم که من این تصمیم رو گرفتم و اینا، اون دغدغه‌ای که باعث میشد من این تصمیم رو اجرایی کنم از بین میره، چون با گفتن این تصمیم من احساس میکنم که اون رو انجام دادم.

حالا جمعه 31 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:54 ق.ظ

راستی انشاالله شیرینی شمارو هم بخوریم

خرمای من نزدیک‌ه :دی

دونده طوفانی جمعه 31 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:04 ق.ظ

سلام


یعنی این خاطره ای که از بچه گی هامون گفتم خشونت داشت؟! یا ظلم به بلبل نارگیلی داشت؟!
یا چی؟!..

ولی یه چیزی که فهمیدم این بود که شما فرزند کوچک خانواده، همیشه مظلوم بودین!
واقعا؟!!
اتفاقا یچه های ته تغاری که همیشه مورد توجه کامل و عنایت همه ی خانواده هستن! :)

سلام!

خشونت که نداشت، ولی من میدونم که مظلوم بوده :دی

همیشه! خیللللللللللللللللی، اصن خودم مظلوم معروفه :دی
ای بابا! بیشتر گیر میدن :دی

بهزاد جمعه 31 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:15 ق.ظ http://behi.fardblog.com


هههه حال کردی چه مسئله ای ساخیدم رفته رفته مسئله های بهتری هم میسازم که حلشون ممکنه باعث کشف بزرگی در ریاضیات بشه بههههههلههههه
ای روااااااانی من فکر میکردم امتحانت قبل انتخابات تموم شده!!!
پس اینجا چ میکنی!!!برو درس بخون بابا
برووووووووووووووووو

البته مسلما مساله با ایده‌ای شبیه پارادوکس زنون حل میشه، ولی من میخوام راه‌حل ابتکاری پیدا کنم ؛)

ولش کنین :دی (با لهجه‌ی کرمانی خوانده شود :دی)

بهزاد جمعه 31 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:29 ب.ظ http://behi.fardblog.com

حال میکنم با این راه حل ابتکاری هرچند کامل به جواب نرسن
-----------------
بچه ها میگن تو آب تهران دی هیدروژن مونو اکسید پیدا شده!!! بعد تحقیق کردن 7 تا علت شایعشو پیدا کردن
1- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است.
۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است.
۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
۵- باعث فرسایش اجسام می شود.
۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد.
۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است.
اونایی که تو تهرانن این شایعه واقعیت داره؟
آخه یکی از فامیلا ما سرطان گرفته تو بدنش از این ماده زیاد شده

حکومت هم که فقط به فکر خودشه :|

دونده طوفانی شنبه 1 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 07:11 ب.ظ

سلام

حالا شما رو که نمیدونم ولی خدایی، بلبل ما اصلا مظلومیت نداشت! تا دل تون بخواد منو حرص و جوش داده داده! وقتی بچه بودیم ، کم از دستش اشکم در نیومده!
و منم گاهی از خجالتش دراومدم!!!

سلام!

اونا که نمک برادر خواهری‌ه! منم داشتم! ولی در کل مظلومیم ماها :|

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد