* یکی از سرگرمیهای بچهگیهام، این چراغقوههایی بود که کل تجهیزاتش یه دونه باتری قلمی بود و یه دونه لامپ ۱.۵ وات و یه دونه کلید. خودم با پتو برا خودم شب مصنوعی درست میکردم و تخیل خودم رو با چراغقوهم پیاده میکردم! و روز عزا هم وقتی بود که باتری چراغقوه سر ناسازگاری و تموم شدن میذاشت! با هزار جون کندن و دندون روش فشار دادن و تو آب جوشوندن زنده نگهش میداشتم! دقیقا مثلا همین اسمایلی که نه جک! تو نباید بمیری!
* این روزهای خودم هم شده مثل اون باتری ِ چراغقوه. ربع الا بیست دقیقه درس میخونم، به شدت خواب میریزه تو چشمام و حدود دو ساعت میخوابم و این چرخه کمکم داره برام تبدیل میشه به یه عادت! به زور یادآوردن دندون استاد و چایی ِ داغ ☕ خودم رو بیدار نگه میدارم! مثل همون اسمایلی.