نوشته های دکتر خودم

نوشته های دکتر خودم

اینجا من یعنی خودم در مورد خودم و خود خودم می نویسم
نوشته های دکتر خودم

نوشته های دکتر خودم

اینجا من یعنی خودم در مورد خودم و خود خودم می نویسم

یادشون رفته ...

 * خب به سلامتی و میمنت و شادی و مبارکی و اینا، گوگل+ هم به جمع سایت‌هایی پیوست که برای دیدنشون باید از فیلترشکن استفاده کرد :) این سایت از امروز صبح به بعد با HTTPS هم برای من باز نمیشه و ظاهرن برادران (و به احتمال ضعیف شاید خواهران) اینجا رو هم مسدود کردند تا یه دفه خدای‌ناکرده، خدای‌ناکرده، من ِ احمق منحرف نشم و این آمریکای پدرسگ ما رو یه دفه تو آکواریوم خودش غوطه‌ور نکنه و بی بند و بار نشیم خدای‌ناکرده.

 * من واقعن ازشون موچکرم، واقعن اگه شما دوستان و یاران فهیم‌تر از ماها نبودین، ما تو این دنیای خبیث و آلوده و خیلی خیلی بد ِ اینترنت باید چیکار میکردیم؟ ما آخه چطور بدون ِ کمک شماها باید راه راست رو تشخیص بدیم؟ آخه ماها مگه عقل داریم؟ آخه وقتی نماینده خدا نباشه روی زمین مگه میشه به خدا رسید؟ باز بنده ازتون تشکر میکنم. امیدوارم تو اون دنیا هم شما باشید و ماها رو راهنمایی کنید.

 * بنده به خاطر قدردانی گوشه‌ای از زحمات شما عزیزان گمنام و اینا، یه شعر رو تقدیمتون میکنم. این شعر رو Neoی عزیز (ولی احتمالا منحرف :دی) تو کامنت‌های اینجا گذاشته که میتونید بخونید.

 * ظاهرن واقعا یادشون رفته که اون شاه که به صد مهره نمی‌باخت، تاج ُ از سرش تو میدون، لشکر پیاده انداخت :) (از آقامون داریوش :دی)

 * بروزرسانی: الان گوگل+ برای من باز میشه :) ظاهرن دوستان فعلن اجازه دادن که شیطان کمی قوی شه تا یه دفه بزنن و سرویسش کنن.

از حداد عادل

باد می‌رقصد به باغ و با سرانگشت نسیم
دامن مهتاب را شب‌ها گل‌افشان می‌کند
ماه دور از چشم‌های کنجکاو اختران
پیکر خود را در آب برکه عریان می‌کند

من، خر.

 * دیدی بعضی وقتا هست که یکی میخواد خر حساب کنه آدم رو؟ اونطور مواقع شما چیکار می‌کنید؟

 * من خودم سعی میکنم نقشی رو که اون دلش میخواد بازی کنم، البته اگه خیلی ضرر و زیان و اینا توش نباشه، همچینی ترجیح میدم خوشحال باشه که منو خر حساب کرده و یا سر کارم گذاشته و اینا.

 * امون از روزی که دیگه طرف نکشه بیرون؛ اونطور مواقع دوست دارم سرش داد بزنم که هی! من، خر. تو راست میگی!

فرار از خوابگاه - اپیزود اول

 * امروز صبح زود ساعت ۷ از خواب و خوراک خودم زدم و بدو بدو رفتم شهر دانشگاه اینا برا گرفتن خوابگاه، میگید نتیجه چی شد؟ هیچی مسئولش نبود .

 * بعد تو همین بین ظاهرن امروز افتتاحیه کنفرانس بود و دانشگاه همچینی پر جنب و جوش شده بود وسط تابستونی :دی دانشجوهای ارشد هم اومده بودن برا ثبت‌نام، هر چند که من به عنوان یه اندر گراجوییت (؟!؟) محلی به این پست گراجوییت‌ها نذاشتم :دی ضمنا وظیفه خودم میدونم که تشکر کنم از همه‌ی دوستام که خیلی زحمت کشیدن و اینا برای این کنفرانس.

بیسکوئیت کرمدار بی کرم

 * چند تا بیکسوئیت کرمدار رو میز کامپیوتر گذاشته بوده که به لطف مبینا جان تبدیل به بیسکوئیت بی کــِر ِم شده، ایشون اومده بازشون کرده و کرم بینشون رو خورده و بیسکوئیتش رو جا گذاشته؛ هیچی الان من دارم بیسکوئیت کرمدار بی‌کرم میخورم (:

دقیقن همین اولاش

 * من از این اولای پائیز متنفرم، دقیقن هم از همین اولاش؛

 * اولن که بدنم به تغییرات آب و هوایی‌ش عادت نداره و یه حس بدی بهم دست میده، چطوری بگم، مثل کرختی یا اینطور چیزی. دومن اینکه مدرسه‌ها وا میشه و من باید اساس‌کشی کنم :دی سومن که کم‌کم باید لباس گرم پوشید و این یعنی نمیشه این آزادی رو داشت، چهارمن اینکه اولاش حس توهم دارم، یه جوری همه جا تار میشه، خو چشمام باد که میخوره بهش اشک میاد.

 * البته پائیز خوبی‌های خیلی زیادی هم داره، ولی خب فعلن بدی‌هاش رو گفتم.

 * یه سوال: «پاییز یا پائیز؟».

پــِرتانه

 * میدونی دوست دارم بشینم اینجا کلی چس ناله کنم، از زمین و زمون شکایت کنم، به خودم کلی فوش بدم، کلی تریپ افسردگی بیام، وسطش همه چی رو به چالش بکشم و تقصیر رو بندازم گردن این و اون و خودم رو راحت کنم، تقصیر کارایی که هنوز نمیدونم چی هستن، ولی همینطوری برای راحت کردن خودم این کارا رو بکنم.

 * میدونی دوست دارم اینطور چیزی رو فریاد بزنم، دوست دارم روی کل عــُرف پا بذارم، روی هر چیزی که خود انسان‌ها برای خودشون بدون هیچ دلیلی وضع کردن و چند سال بعد می‌فهمن اشتباه بوده و برش میدارن، روی خیلی پشت مذهب قایم شدن‌ها، روی خیلی چیزا که امروز میدونم اشتباهه و فردا مطمئنم که نیست.

 * میدونی دوست دارم این پست رو ادامه بدم و بنویسم و به خیال خانی که به رعیتش نصیحت میکنه و آخر هم به نگاه پدرانه‌ای بهش میگه برو گم شو پست رو پاک کنم، مثل این نصیحت کننده‌های حرفه‌ای که حتی اگه اشتباهی نعنا رو به جای ریحون بخوری شروع میکنن به نصیحت کردن، اینایی که عقده‌های خودشون رو پشت نصیحت قایم میکنن.

 * میدونی خیلی دوست داشتم یکی از همین نصیحت کننده‌ها بود و منو کلی نصحیت میکرد و آخرش وقتی لبخند رضایت رو رو لباش میدیدم، بهش میگفتم تو گوه نخور (: خیلی باحاله خدایی این تیکه‌ش، تصور کن قیافه‌ش، کلی رنگ عوض میکنه و بعد دوباره شروع میکنه به نصیحت کردن و بعد منم مثل یه مازوخ باز شروع میکنم به گوش کردن و باز وقتی تموم شد یه چیز دیگه بگم و باز اون شروع کنه به نصیحت کردن و این کار رو تا جایی ادامه بدیم که نمیدونم چرا، ولی به یه دلیلی تموم شه.

 * میدونی دوست داشتم یه دیوونه خونه بود که آدم‌هاش خودشون بودن، بعد میرفتیم اونجا و یکی میخ میکرد تو پریز برق و پرت میشد اونطرف، بعد ماها دورش جمع میشدیم و شروع میکردیم به نظر دادن، نه مثل نظر دادن‌های امروز تو جامعه، خیلی متمدن و با کلاس، حرف هم رو گوش میدادیم و نظر میدادیم، به نظرم من میگفتم چون این طرف میخواسته تمارض کنه تا داور به پریز برق اخطار بده و ادیسون تو گور بلرزه خودش رو اینطور پرت کرد، و گرنه این کارا دیگه برا چیه؟ گوش میدم، نظر شما چیه؟

 * میدونی حس میکنم که نباید این چیزایی که اینجا نوشتم رو می‌نوشتم، هر چی نباشه والاحضرت مالامبویی هستم برا خودم، هر چند از این سبیل‌هایی که دو دور پیچ میخوره و میشه با شپش‌های توش ساعت‌ها سرگرم شد ندارم، ولی خب عصای زرنشون که سرش کله‌ی یک مار ِ و ازش میشه برای امر و نهی کردن به این و اون استفاده کرد هم ندارم.

 * میدونی حس میکنم از این دنیا خسته شدم، راستش اگه قرار باشه اون دنیا هم مثل این دنیا همه‌ش برا رسیدن به یه چیزی خر حمالی کرد باشه، از اون هم خسته میشم همین الان؛ دوست دارم دولت بیاد من رو ببره تو همون شهرکی که محمود گفت که ایجاد میکنه برای منتقدین و توش بهشون ماهی چند ملیون پول میده و بدون هیچ کاری آدماش میتونن توش فقط حرف مفت بزنن. بعد هر روز صبح بلند شم یکی از این کتابا رو انتخاب کنم و مثل این دانشمندا برم کتابخونه بخونم و تو خودم ذوق بزنم و ظهر که شد برگردم خونه، بعد یه نیم ساعت چرت بزنم، بعد بگیرم بخوابم، نمیدونم بعدش چیکار کنم ولی فکر کنم همسایه‌مون رو دعوت کنم به صرف یه قهوه یا شاید یه لیوان دوغ، البته همون اول بهش میگم که جون مادرت گوه زیادی نخور، من به سیاست و ما فیها علاقه‌ای ندارم، بیا ساکت بشین و از صدای طبیعت لذت ببر.

 * میدونی دوست دارم کمی واقعی فکر کنم؛ به این فکر کنم که روزی میاد که مثل خری که دندون نداره و داره به سبزه‌های تازه سبز شده‌ی بهاری فکر میکنه حسرت میخورم، روزی که از گذشتن این ساعت‌هایی که گذشت و در حال گذره و میگذره حسرت میخورم و تنها کاری که میتونم بکنم اینه که فــَکــَم رو کمی جابجا کنم و بعد دندون‌هام رو از تو لیوان بردارم و بذارم تو دهنم و برم سر کوچه با مـَش میرزا قاسم خان عبدلباچی حرف بزنم و از قهرمانی‌ها و دلاوری‌هایی که نداشتم و نداشته بگیم. شاید یه بچه گیر آوردم و شروع کردم به نصیحت کردنش که این کار ُ بکن ُ اون کارُ نکن ُ وقتی که که تموم شد اون تو چشمام نگاه کنه و با مبحت بهم بگه گوه نخور و بعد من کلی رنگ عوض کنم و دوباره شروع کنم به نصیحت کردنش و باز و باز و باز ... .

 * میدونی خوب شدم که اینا رو به کسی نگفتم، چون شک نمیکرد که دیوونه‌م.

 * اعتراف میکنم که عکس بالا تحریف شده‌س، نسخه‌ی اصلی رو میتونین از اینجا ببینید، برداشتم اون قایق رو حذف کردم، لااقل چیزی رو که ندارم همون بهتر که نباشه (: