* میخوام این عکس رو بذارم برا آواتار فرندفید و انجمنهایی که توشون عضوم و گراواتار و اینا؛ نظر مثبتتون چیه؟
* کار از خودم (؛
* رفتم شروع کردم به درس خوندن که مبینا بعد از چند دقیقه اومد کنارم؛ اول به خودکارم اشاره کرد و گفت این چیه؟، فهمیدم که قصدش چیه گفتم ماتریس (: چنگ زد که خودکار رو برداره که ناموفق بود؛ بعد دست انداخت رو کتابم و با زبون خودش که اینجا خط بکش و اینجا خط بکش تا کشنگ (قشنگ) شه، خلاصه نیشخندی زدم بهش و رفت. چند دقیقه بعد دوباره برگشت و یه برانداز کرد منو و دید که دکمه پیرهنم بازه (من لباس دکمهای بپوشم، دکمهی بالاش رو باز میذارم) گفت: دکمه ببندم دِشتـِه (زشته) و یه سه چهار دقیقه به دکمه وَر رفت تا بسته شد. بعد دوباره رفت و اومد و دوباره گیر داد به خودکار، دیدم دست بردار نیست، گفتم بیا پشت دستت ساعت بکشم (: یه ساعت پشت دستش کشیدم و گفتم برو به مامانی نشون بده و رفت، چند دقیقه بعد برگشت و اون یکی دستش رو آورد که سایَــت (ساعت) بکش، یه خرگوش کشیدم، رفت و عروسکش رو آورد که سایتش رو بکش ((: دیگه پیچوندمش و در اتاق رو قفل کردم.
* اگه همینطور ادامه میداد میخواست برا مادرش و مادر ِ مادرش و احسان (پسر همسایهمون) و فاطمه خواهر احسان و زهرا مادر فاطمه خواهر احسان هم ساعت بکشم :دی.
* جدی بچهگی هم فضایی داره برا خودش که با هیچ فضایی حتی همریخت هم نیست.
* قانون کار مورفی (که من الان خودم اختراعش کردم) میگه که اگه از صبح نشسته باشی پای کامپیوتر عللی تللی؛ دقیقن موقعی که میخوای بری بشینی درس بخونی، همه بهت احتیاج دارن.
* حالا من الان میرم سر درس؛ اگه همینطور نشد (:
* امروز قالب Unembellished رو برای بلاگاسکای ترجمه کردم. این قالب در مجموع چیز جمع و جور خوبیه؛ ضمن اینکه شیک و سادهست خیلی هم با کلاسه (: خلاصه اینکه هر کی برده راضی بوده.
* کد این قالب رو برای استفاده در وبلاگ بلاگاسکائیتون رو میتونید از اینجا دانلود کنید؛ برای انتخاب این قالب به عنوان قالب وبلاگ از پنل وبلاگتون گزینه ویرایش قالبها رو انتخاب کنید و کد رو اونجا قرار بدید.
* چه بخوایم و چه نخوایم با شروع فصل پائیز و تغییرات آب و هوایی که این فصل داره، یه نوع افسردگی بین اکثر ملتهای دنیا به نام افسردگی پائیزه شروع میشه ۰مثلن این نوع افسردگی مخصوص ایران نیست و تو کشوری مثه مثلن سوئد که تابش آفتابش هم کمتر از ایران میشه بیشترتره). البته میگن این نوع افسردگی تو زنانی که دهه سوم زندگیشون رو طی میکنند بیشتره و خب تو همه میشه رگههایی از این رو دید. بعد حالا برای رفع این نوع افسردگی چیکار میشه کرد؟
* آهنگهای بهاری گوش کنیم؛ آهنگهای بهاری، یعنی آهنگهایی که حس بهار رو تو آدم شکل میدن، مثلن بعضی از آهنگهای شاد (مثلن این) و یا خیلی از آهنگهای یانی. یا حتی آهنگی که توی فصل بهار زیاد بهش گوش کردیم میتونه این حس رو زنده کنه.
* قبول کردن هر چیز، همونطور که هست؛ ببینید! قرار نیست که همیشه بهار و تابستان باشه و گل و بلبل و بوی می و ساقی و اینا (: یه دفه هم پائیز میشه؛ پائیز رو با هیچی مقایسه نکنید، چون اصلن شبیه هیچ چیز نیست. پائیز زیباییهایی داره که شاید تو هیچ فصلی از سال نشه دید، مثلن همین رنگ زرد برگ درختا و یا صدای کشکش برگ درختا که باد جابجاشون میکنه و یا خشخش برگ درختا وقتی که پاتون رو روش میذاری.
* شکلات و موز بخورید!؛ این یکی از همون زیباییهاییه که بالا گفتم :دی برای کم کردن این نوع افسردگی سعی کنید زیاد شکلات و موز بخورید. شکلات و موز با تولید انرژی اضافی که میکنند باعث میشه تا نبود خورشید کمی جبران بشه. اصلن بلژیک به خاطر اینکه مردمش کمتر آفتاب دارن یکی از مراکز مهم تولید شکلات دنیا شده.
* به خدا اعتماد کنید؛ اعتقاد و اعتماد به خدا و ذکر نامش، همیشه کلیترین علت برای آرامش قلبها بوده. از خدا یاد کنید، اتفاقا به نظر من پائیز یکی از اون فصلهائیه که خیلی خیلی میشه با خدا عشق بازی کرد. اگه هر اتفاقی که دور و بر ما میفته رو ناشی از یک مهربون بدونیم زندگی خیلی شیرینتر میشه!. تجربه کنید!
* خلاصه اینکه این نوع هم زود میگذره. اگه شما هم موردی رو میدونید بگید تا همه استفاده کنیم (:
* امروز که تو تاکسی میومدم خونهم، دل و دماغ درست و حسابی نداشتم؛ نمیدونم چهم بود، انگار یه چیزی کم بود، شاید یه افسردگی غروب پائیز، شاید خستگی ناشی از کلاس و ...؛ خلاصه یه حس غریبی بود، یه حسی مثل نیاز به دوست دختر ((: و این باعث شده بود که دیدم یه کم منفی بشه نسبت به دور و برم. حالا جالب بود از پس هر دید منفی، دید مثبتش هم میومد، یعنی دیدی که هم به خودم انرژی میداد و هم به طرف.
* نزدیکیای شهر یه مرد نسبتا مسن رو دیدم که ماشینش رو زده جلو زمینش و یه افغانی داره پوست پستههاش رو خالی میکنه جلو زمینش (از تو ماشین، احتمالا بعدا ازش کود درست میکنن، درست نمیدونم چرا)، بعد پیش خودم گفتم که بندهخدا الان تو فکره که چقدر وام داره و چقدر باید عوارض شهری بده و اینا (: که دید مثبت بعدش این بود که بندهخدا چقدر خوشحاله که زمین پسته داره و چقدر خوشحاله که بچههاش سالمن و چقدر خوشحاله که شهرش پیشرفت میکنه.
* راننده تاکسی رو تو آیینه دید زدم که چقدر تو فکره و انگار که کشتیهاش غرق شدن؛ شاید تو این فکر بود که چقدر باید پول ماشینش رو بده و شب که رفت خونه زنش چقدر به جونش نق میزنه :دی و از اینا که دید مثبت بعدش هم شد چقدر بندهخدا خوشحاله که میتونه روزی حلال برا زن و بچهش در بیاره و چقدر خوشحاله که شب میره خونه و اونی که دوست داره و میبینه و چقدر خوشحاله که کار ملت رو رواج میده.
* کمکم این دید ِ مثبت غلبه کرد؛ دوباره شدم مثه خوشحالا که همه چی رو رنگی منگی میبینن ((: خدائیش این حس بهتره، هم برای بودن و هم برای شدن.
* خونه که رسیدم، بچه خواهرم (مبینا، حدود ۳ ساله شاید (درست نمیدونم چند سالشه)، شیطون) در حالی که مثه این مرغای گوشتی میدوید اومد درم رو باز کرد و گفت: اومدی کامپیتر؟ ((: خلاصه اینکه سابقهمون هم بد در رفته با این وبلاگ :دی.
* این ترم برا من خیلی بیش از حد ترم هلویی از لحاظ زمانبدنی کلاس ها شده؛ صبح ها کلن کلاس ندارم (به جز یکشنبه ها) بعد پنج شنبه ها هم کلاس ندارم (:
* ولی از اونجایی که خداییش اگه در دیگ هم باز باشه و باز گریه باید حیا داشته باشه :دی صبح ها زود بلند میشم، مثلن خیلی کم پیش میاد ساعت 8 من خواب باشم و حداکثر دیگه یه ربع به هشت بلند میشم (:
* از اونجایی که صبحونه تو خونه ما گیر نمیاد ((: حداکثر یه نبات یا قند میندازم بالا و با یه لیوان آب میرم سراغ درس تا ظهر، جالبه که تو این کتاب نوشته بود (و روزبه هم بهم گفته بود) که تو صبح یادگیری بیشتره و البته بیشتر هم هست.
* البته یه نکته هم هست و اونم اینه که احتمالا دکتر خودم رو هم بروز میکنم صبحا (:
* خلاصه اینکه صبحتون خیلی خیلی قشنگ.