* یکی از خوبیهای شبکههای اجتماعی، آشنا شدن با چیزای جدیده! امروز به لطف یکی از دوستان با آزمون میرز-بریگز آشنا شدم. آزمون جالب و خوبی بود، نتیجهها هم انگار من رو شرح میدادن :دی ادامه مطلب ...
* «تعریف ناامیدی چیه؟». این سوالی بود که دیشب من باهاش گذشت، تا حالا فکر کرده بودین به این سوال؟
*دیشب، شب ِ خیلی خوبی بود. تا خود ِ طلوع ِ آفتاب، تو بیابون راه رفتم و خوابیدم و نشستم و فکر کردم۱، دیشب من بودم، با خودم، با دوتا روباه که اشتباها مزاحم خوابشون شدم و چندتا سگ که از اون طرفا میگذشتن. خیلی خوب بود، خیلی؛
* حکایت ما به این استاد نازنینمون داره کشدار میشه و به جاهای باریک میکشه. ای کاش این رو رو داشتم و میرفتم دانشگاه لیسانسم میگفتم آقا خب جوون بودیم یه چیز خوردیم، بیاین با انتقال ما موافقت کنید :|
* از طرفی نگران ِ آیندهمم. انتقالی یعنی پذیرش یک شکست گــُنده، یعنی دیگه هیچکی هیچ اَنی حسابت نمیکنه. از اون طرف موندن یعنی حقارت ِ بیشتر، در بهترین حالت گرفتن یک مدرک با معدل چهارده۱، مدرکی که خودش سنگ جلوی پاست برای دکترا :|
* با پذیرش سناریوی اول نگران ِ اینم که مشکل از خودم باشه و نه محیط و الخ و تغییر محیط هم چیزی رو برام عوض نکنه و با پذیرش سناریوی دوم میترسم نتونم خودم رو وفق بدم و اوضاع رو به نفع خودم و خودم رو با توجه به اوضاع عوض کنم و تمام ِ آیندهی متصورشدهم به فنا بره.
* شت! :| موندم سر یه دو راهی و این مشکل هم، مشکل امروز و فردا نیست، این دو راهی، چهارتا آیندهی متفاوت میسازه. لعنتی حساب احتمالات هم این وسط هیچ گهی نمیتونه بخوره.
۱. در حالت خیلی خیلی خوشبینانه!
پ.ن: شاید این پست در آیندهای نزدیک پاک شد. البته امیدوارم به پانوشت نرسیده باشید و با دیدن عنوان پست رو Skip کرده باشید.
* امشب راه میفتم برم شهر دانشگاه ِ ارشدم. چهارشنبه امتحان تحقیق ۲ دارم و چون معلوم نیست استاد برای امتحان چه تصمیمی میخواد بگیره، لاجرم یک روز زودتر میرم که مشکل احتمالی هم انشاالله نباشه.
* نتیجه برام مهم نیست، من با توجه به شرایط این روزهام، تلاشی رو که میتونستم داشته باشم، داشتم، اما امیدوارم که حتی اگه ۲ شدم، شخصیتم زیر پای کسی (!!!) له نشه!
* فکر که میکنم میبینم اگه من میخواستم مثل خیلیها زندگی کنم، الان زندگی خیلی خوبی داشتم، منظورم اینه که همین الان اگه سطح توقع و انتظارم رو تعدیل کنم، زندگیم سطح کیفیش ارتقا پیدا میکنه. نمیدونم، شاید توهم برم داشته، ولی خب خیلی از خوشگذشتنهای دور و برم، برای من پوچ و مسخرهس؛ لعنتی!
* امروز داشتم فکر میکردم اگه من یک روز میتونستم نجف، حرم حضرت امیر باشم و سه روز هم کربلا حرم ارباب، بعدش میتونستم با فراغ بال خودکشی کنم… شاید هم بعدش میرفتم تو یه جامعهی لیبرال و زندگی خودم رو شروع میکردم! هاها! با خودم چند چندم؟
* فکر کنم از ۸۸ یا ۸۹ به بعد، شبهای ماه رمضون، ایدهآل من رو تامین میکنه. از امشب هم شروع کردم پیشوازش رو :)
* خدایا ببخش بر این کمترین، به بزرگی خودت، تمام روزهایی که گذشت.